Shakira shakifans tbt
Ombros bodybuilding fitness workout
Craziest funniest realest
Ocean tattoo sketch art
Terioterios terionautas teriosclub kembara
Sejadah balqis
Vesak day happy
Tooth out dentist dental
Hoje e saudade mã e
덕수상고 daily
Valente ã merida brave
고지혜 이지혜 양준모
Jeans com bolsa
Divertido funny instagood love
Foundation yang kita
Fuck oldschool
Dvo enduro
With my loves day
سنابي سناباتي سناب شات
無印良品 コーデ プチプラ 無印
B.ghanoon Instagram Photos and Videos
Loading...
b.ghanoon
طنز بیقانون روزنامه قانون
@b.ghanoon mentions
Followers: 38,513
Following: 50
Total Comments: 0
Total Likes: 0
Media Removed
. بعد از اولین نگاه که نسخهتون رو کاملا میپیچونه، شما دومین نگاه رو در حوالی سالگرد یکسالگی رابطهتون تازه درک میکنین. چون تمام این یک سال ممکنه حرکت آهسته نگاه اول رو دوره کنین. تو نگاه دومه که تازه میفهمین چقدر عوض شدین. این دومین نگاه، نگاه به خودتونه یا به کلیات رابطه یا ...
.
بعد از اولین نگاه که نسخهتون رو کاملا میپیچونه، شما دومین نگاه رو در حوالی سالگرد یکسالگی رابطهتون تازه درک میکنین. چون تمام این یک سال ممکنه حرکت آهسته نگاه اول رو دوره کنین. تو نگاه دومه که تازه میفهمین چقدر عوض شدین. این دومین نگاه، نگاه به خودتونه یا به کلیات رابطه یا آنچه گذشت و یه جور گزارش سالیانه. شما از لولیدن تو دست و پاي هم خسته شدین، برای گوشیتون پسورد گذاشتین، با دوستهاتون بیشتر از شریک عشقیتون بیرون میرین. شما تو این مرحله بیشتر یه فعال اقتصادی هستید تا یه عاشق. چون به ازای هر حرکت رو بهجلوی شریکتون یه تلاش مذبوحانه برای گام برداشتن به سمتش دارین که کاملا مشخصه جواب نمیده. تو دومین نگاه ممکنه بفهمین شریکتون در خوش بینانهترین حالت حبابه، یعنی بیشتر باعث التهاب میشه تا ثبات. حتي ممکنه متوجه بشین حالا همچین تحفهای هم نبود که من اینجوری کشته مردهاش بودم. این خبر بدیه چون یه گوشه از حافظهتون اکتیو شده که باگهای رابطه رو نشونتون میده و شما هرجوری میخواین با خودتون مذاکره کنین یا لااقل نظر بقیه رو وتو کنین کاسبان رابطه نمیذارن. شما بعد از اکتیو شدن اون خونه از حافظهتون دیگه آدم سابق نمیشین. خبر بدتر اینه که اکتیو شدن اون خونه از حافظه حالت مسری داره و به شریکتون هم سرایت میکنه. از اینجا به بعد شما تو سرازیری رابطه هستین اگرچه اسمش هیجان انگیزه اما دارین با مخ سقوط میکنین، برای همینه که فیلتر زبونتون رو برمیدارین و شروع میکنین به انتقاد کردن. از اونجایی که ما هیچ وقت انتقاد سازنده رو یاد نمیگیریم برآیند این انتقاد، تعدادي کشته و مجروح تو فک و فامیل و دوستان دو طرفه. به قول تد موزبی هر خوببودن و کمالی تو رابطه یه امای بزرگ داره و من صراحتا بهتون میگم این اما تو همون دومین نگاه، به چشمتون میاد. این اما اونقدری واضحه که واقعا اینکه همون اول ندیدیش عجیبه. مثلا امای شما بهعنوان یه فمینیست دست به جیب نشدن در قرار اوله. شریکتون بعدها در دومین نگاه کشف میکنه که شما علاقهای به کار بیرون و تقسیم درآمدتون باهاش ندارین اما به هیچ هشتگ فمینیستی نه نمیگین یا امای بزرگ شریکتون بهعنوان یه مرد دست و دلباز میتونه، شکاک بودنش باشه، بعد یادتون میاد که تو همون قرار اول هنوز دو قلپ از قهوهتون رو نخورده بودین که گوشیتون زنگ میخوره و اون ازتون میپرسه کیه؟
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Loading...
Media Removed
. سر به سر دل من نذار اشک منو دیگه در نیار . عاشقت شدم من همین یه بار، جووووون تو... بله سلام میکنم خدمت شما شنوندگان عزیز رادیو زرشک. متاسفانه امروز همکارم جناب گندهدوز یه کم گرفتار بودن و من، زرزاده به جای ایشون برنامه رو اجرا میکنم. . - سلام جناب زِرزاده خوبید؟ . + زَرزاده ...
.
سر به سر دل من نذار اشک منو دیگه در نیار
.
عاشقت شدم من همین یه بار، جووووون تو... بله سلام میکنم خدمت شما شنوندگان عزیز رادیو زرشک. متاسفانه امروز همکارم جناب گندهدوز یه کم گرفتار بودن و من، زرزاده به جای ایشون برنامه رو اجرا میکنم.
.
- سلام جناب زِرزاده خوبید؟
.
+ زَرزاده عزیزم. رعایت کنید لطفا.
.
_ خب حالا... بنده پوریا شفقی هستم، «میم.جیم» سابق. زنگ زدم بگم این چه وضعشه آخه؟ 6 هزار تن پوشک با بدبختی بخر، انبار کن که آخرش فقط سه برابر به مردم بفروشی؟! تازه بعدش هم بهت خبر بدن که پوشکهای بزرگسالانش نشتی میده! همین همسایه خودمون اومد خرید، الانسه شبه جای پدرش رو توی تراس میندازه. من به عنوان یه جوون بیست و چند ساله دردم رو به کی بگم؟ به همین خاویار قسم دیگه روم نمیشه به دَدی رو بزنم. واقعا چرا کسی رسیدگی نمیکنه؟
.
زرزاده: عزیزم لازمه که مجددا سلام عرض کنم. بابت فامیلی جدیدت هم تبریک میگم ایشالا خیرش رو ببینی. ایشالا پشت این فامیلی هم افتخارآفرینی کنی مثل قبلی! پیغامتون رو هم شنیدم. واقعا حق با شماست. من از همین تریبون به نمایندگی از مردم زیادهخواه از شما جوان پرکار و تلاشگر و کارِخصوصیآفرین، تشکر و عذرخواهی میکنم. بذارید چندتا تلفن دیگه وصل کنم شاید مسببان این وضع شخصا اومدن و از شما معذرت خواستن. بفرمایید روی ایر هستید.
.
- آقا سلام. من «خ. ر» هستم. ببین آقای شفقیِ جدید، به من چه که شما اومدی پوشک سنین 12 تا 18 ماه خریدی و به سالمندان قالب کردی؟! بعدش هم مرد حسابی، بار واکسن هم بود ولی خودت پوشک خواستی. دیگه به من چه؟ چرا اجر کار ما رو خراب میکنی؟
.
زرزاده: ای بابا من نمیفهمم شما سرمایههای مملکت چرا حرص و جوش بیخودی میخورید؟
.
- الو زرزاده! هستی؟ گندهدوزم؛ ببین کاسبی بدجور خرابه؛ از صبح تا حالا فقط ۴۷ تا مسافر زدم. شماره اون رفیقت که مرغ به قیمت کشتارگاه میداد رو سریع واسم اساماس کن.
.
زرزاده: بله دوستان گویا خط رو خط شده، تلفن بعدی لطفا.
.
- گندهدوز: چی خط رو خط شده مرد حسابی؟ من خودم ختم این بازیام. باز دوتا آقازاده دیدی خودتو گم کردی. بفرست شماره رو. شب مهمون داریم.
.
زرزاده: دوستان لطفا «همه چی آرومه» پخش کنید... تماس بعدی لطفا... .
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. نوع خودرو: نامعلوم . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
نوع خودرو: نامعلوم
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Media Removed
. خبر (ایسنا): دزد پیرمردها دستگیر شد. . سوال اول: اصولا چرا یک نفر باید پیرمردها را بدزدد؟ . الف) نیت نیکوکارانه دارد. . ب) خودش کرم دارد که نصیحت بشود. . ج) احتمال میداده پیرمرد در آینده نزدیک نایاب شود. . د) با پدر من (کارشناس اقتصاد و امور ورشکستگی) ...
.
خبر (ایسنا): دزد پیرمردها دستگیر شد.
.
سوال اول: اصولا چرا یک نفر باید پیرمردها را بدزدد؟
.
الف) نیت نیکوکارانه دارد.
.
ب) خودش کرم دارد که نصیحت بشود.
.
ج) احتمال میداده پیرمرد در آینده نزدیک نایاب شود.
.
د) با پدر من (کارشناس اقتصاد و امور ورشکستگی) مشورت کرد و پدر گفت: الان نون تو فروش پیرمرده.
.
ه) به ایزی لایف پیرمردها چشم داشت. .
سوال دوم: در واکنش به این خبر در فضای مجازی احتمال کدام یک از «کپشن»های زیر بیشتر است؟
.
الف) به جای گرفتن دزد پیرمردها، پیرمردهای دزد رو بگیرین. بوس به همه تون. (احمد ایراندوست و جمعی از چهرههای کنشگر)
.
ب) ای وای آقای آل پاچینو رو دزدیدن؟ چقدر هم پیر شده طفلک. (سحر قریشی در حالی که عکس احمدپورمخبر را آپلود کرده.)
.
ج) آنها که دزد پیرمرد را گرفتهاند ای کاش نگذارند دهان من باز شود و بگویم آن جوانی که در تابستان داغ پارسال در چهارراه استانبول با زوجهاش از کنار آن کفش فروشی کذایی میگذشت و آقای ش.ح هم از این موضوع باخبرند کیست! اسرار ازل را نه تو دانی و نه من. (تويیت معنادار حسامالدین آشنا)
.
د) رفتار عجیب مردم بعد از خبر دزدی پیرمردها/ ریختن تو مغازهها پیرمرد میگیرن احتکار میکنن/ اگه با احتکار پیرمردها مخالفی لایک کن. (پیج ویدیوی فان)
.
ه) ژست پیرمردی جالب ریحانه پارسا/ حمله مجری معروف به افراد کهنسال/ این پسره به پیرمرده هم رحم نکرد/ افشاگری بیسابقه ساشا سبحانی درباره جمشید مشایخی/ پیرمرده دزده رو با خاک یکسان کرد.
.
سوال سوم: دزد پیرمردها چگونه دستگیر شد؟
.
الف) پیرمردها را گروگان گرفت. به خانوادهشان زنگ زد تا اخاذی کند. ندادند. بازداشت شد.
.
ب) پیرمردها دورهاش کردند که زمان ما اینجوری نبود و جوونها اینقدر بیخاصیت نبودند و تو هم آخرش هیچی نمیشی، افسردگی گرفت و خودش را معرفی کرد.
.
ج) اشتباهی، فرامرز صدیقی را دزدید. فرامرز صدیقی ناگهان اسلحه درآورد و گفت «بازی دیگر تمام شده است» و او را بازداشت کرد.
.
د) دچار اشتباه محاسباتی شد. به خانه سالمندان رفت. در را باز کرد. دید حسن روحانی و وزرا همگی نشستهاند. اظهار شرمندگی کرد و خواست برود اما دیگر دیر بود.
.
(دیالوگ ماندگار؛ دزد: خسته نباشین. ببخشید پیرمرد اضافی نمیخواین؟ روحانی: نه. دزد: پس من یه آذری جهرمی برداشتم.) .
بقیه در کامنت اول 👇👇
Read more
Media Removed
. تهمینه میلانی برخلاف میل باطنیاش در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. او با فیلم «دو زن» به صورت حرفهای وارد دنیای فیلمسازی شد. پس از اکران این فیلم جریانی به آن معترض شدند و با فشار گفتند: «چرا دو زن؟!» گفتیم: «پس چند تا؟!» جواب دادند: «حداقل هفت هشت تا!» وی کمی بعد از موفقیت دو زن، فیلم ...
.
تهمینه میلانی برخلاف میل باطنیاش در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. او با فیلم «دو زن» به صورت حرفهای وارد دنیای فیلمسازی شد. پس از اکران این فیلم جریانی به آن معترض شدند و با فشار گفتند: «چرا دو زن؟!» گفتیم: «پس چند تا؟!» جواب دادند: «حداقل هفت هشت تا!» وی کمی بعد از موفقیت دو زن، فیلم «واکنش پنجم» را ساخت که برای اولین بار جمشید هاشمپور را از اینکه با تیرکمان و از پشت درختها دشمنان را بکشد وارد یک نقش جدید کرد. هاشمپور در دوران فیلمبرداری آن اثر مدام اصرار داشت که حداقل شهاب حسینی را با تیرکمان از پشت درخت بزند اما با مخالفت خانم فیلمساز همراه شد.
.
تهمینه میلانی اخیرا نمایشگاه نقاشی برگزار کرد که با حواشی بسیار همراه شد. این نقاشیها که قابلیت ارسال به نشانی تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند، شبکه دوم سیما، واحد کودک و نوجوان را هم داشتند وسط راه با تصمیم راننده اسنپ به یک گالری ارسال شدند.
.
شرایط این نمایشگاه و افتتاحیه آن به صورتی بود که دقیقا مشخص نبود چک اول را چه کسی زده و چه کسی خورده است. در همین راستا فتحعلی اویسی که مدتها با یک روبدوشامبر زرشکی- طلایی نماد امپریالیسم و استکبار جهانی در سریالهای تلویزیونی بود، در پیامی اعلام کرد که حاضر است دوباره لباس رزم پوشیده و نطق مخالفانِ این نمایشگاه را بکشد.
.
در همین راستا یکی از نعرهکشان حاضر در اطراف گالری که اعلام کرد کامبیز پادری نام دارد اما او را مسعود کیمیایی صدا بزنیم، خود را پیرو مکاتب هنری «کف گُرگیسم» و «پنجه بوکسیسم!» نامید و اعلام کرد: «هرکس وارد این نمایشگاه بشه، سر و کارش با دشنه است!»
.
خانم میلانی ابتدا در جواب منتقدان خود گفت: «این نقاشیها در ناخودآگاه او شکل گرفتهاند» یغما گلرویی هم همین نظر را دارد و ترجمههای مترجمان دیگر به او الهام میشوند. بعد که این اظهار نظر اندازه خیار هم کارکرد نداشت، گفت: «به ابروهای اون نقاشی نگاه کنید، شیطونیه عشقا! اما اونی که من کشیدم، هشتیه». این اظهارنظر هم اندازه هویج کارکرد نداشت و در نتیجه تهمینه میلانی در اظهارنظری دشمن شُل کن اعلام کرد: «این اتفاق زیرنظر ایادی استکبار و آمریکاست!» که باعث شد حسین شریعتمداری سردبیر روزنامهکیهان بگوید: «ای بابا اینجا هم دست زیاد شد! لااقل میانداختی گردن اصلاحطلبها و تاجزاده!»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. بی قانون 838 چهارشنبه بیست و یکم شهریور ماه 1397 . طرح: ثنا حسینپور
.
بی قانون 838
چهارشنبه بیست و یکم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
Loading...
Media Removed
. اول هر سال که میرفتیم خوابگاه تازه دردسرهایمان شروع میشد. قشنگ معلوم بود کسی که از ابتدا قانون آنجا را وضع کرده از بیماری شدید وسواس رنج میبرده. چون طبقه اول مال سال اولیها بود، طبقه دوم مال سال دومیها و همینجور الی آخر. خوابگاه را هم چهار طبقه ساخته بودند چون سال پنجمیها جایی در دانشگاه ...
.
اول هر سال که میرفتیم خوابگاه تازه دردسرهایمان شروع میشد. قشنگ معلوم بود کسی که از ابتدا قانون آنجا را وضع کرده از بیماری شدید وسواس رنج میبرده. چون طبقه اول مال سال اولیها بود، طبقه دوم مال سال دومیها و همینجور الی آخر. خوابگاه را هم چهار طبقه ساخته بودند چون سال پنجمیها جایی در دانشگاه معتبرشان نداشتند و بهتر بود بروند بمیرند؛ تنبلها! سال چهارمیها را هم به خاطر آنکه توانسته بودند با همه سختیها و عذابها دوام بیاورند، تنبیه و تبعیدشان میکردند به متروکهترین بخش خوابگاه. تا هم از اتاق مطالعه و سالن اجتماعات و سلف و حمام خیلی دور باشند و هم اگر خواستند خودشان را بکشند، کسی مزاحمشان نشود. البته خود مسئولان خوابگاه تو را به سمت یک نوع مرگ تدریجی هدایت میکردند. در طول سه سال غذای کم خوابگاه را به خوردت میدادند و تو را در یک محیط کاملا آلوده نگه میداشتند که دیگر سال آخر نای بالا رفتن از این همه پله را نداشته باشی و بر اثر کم شدن جانت پایت بلغزد و از آن بالا قل بخوری و بیفتی پایین و سقط شوی. تازه گرفتن اتاق خودش معضلی بود. اول هر سال اتاق تازهای تحویلمان میدادند که مجموعه بیبدیلی بود از موکت پاره و خاک گرفته، فرش چرک مرده، دیوارهای کثیف و سیاه و تختهای غرق سم سوسک و موش، بدون تشک. قابل سکونت کردنش کار یک نفر و دو نفر نبود. هر کس زودتر میرسید توی نمازخانه میماند تا بقیه هم برسند و دست در دست هم دهیم به مهر بلکه خراب شده خویش را کنیم آباد.
.
اوایل مهر سال آخر دانشگاه همه پنج نفرمان که رسیدیم کلید اتاق را تحویل گرفتیم. بعد چمدانها و وسایل انباری را با سختی زیاد چهار طبقه بالا بردیم و دست به کار شدیم. دیوارها را که شستیم، موکت و فرش را که جارو کردیم و شامپو زدیم، روکش تختها که کشیده شد، خانم فهیمی، مسئول خوابگاه آمد وسط اتاق ایستاد. این همان کسی بود که سه سال از عمر عزیزش را تلف کرد تا ما را از هم جدا کند بلکه آدم شویم ولی موفق نمیشد. نمونه ناظمی بود که ادامه تحصیل داده و با همه عقدههایش مسئول خوابگاه شده. نگاهی به در و پنجره و فرش تمیز اتاق کرد و مثل یک بازجوی خوب لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «به! به! احسنت به شما. خیلی تمیز شده.» بعد نگذاشت به خاطر تعریفش تعجب توی چشمهایمان حلقه بزند. همان لحظه به دلیل کمبود نیرو مجبور شد خودش نقش بازجوی بد را هم بازی کند. اخمی نظامی تحویلمان داد و گفت: «کی به شما گفته بیاید تو این اتاق؟»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. اگه تا امروز از دست اخبار سیاسی و اقتصادی، به اخبار فرهنگی هنری پناه میبردیم، الان دیگه آخرین سنگر رو هم از دست دادیم. مثلا تو حوزه سینما، آدم با سناریوهایی مواجه میشه که ببر خشمگین و یوز ایرانی هم از خوندنشون به زانو درمیاد. . کیفیت فیلمها رو که بذاریم کنار، طرف اومده فیلم کمدی بسازه، تا آخر ...
.
اگه تا امروز از دست اخبار سیاسی و اقتصادی، به اخبار فرهنگی هنری پناه میبردیم، الان دیگه آخرین سنگر رو هم از دست دادیم. مثلا تو حوزه سینما، آدم با سناریوهایی مواجه میشه که ببر خشمگین و یوز ایرانی هم از خوندنشون به زانو درمیاد.
.
کیفیت فیلمها رو که بذاریم کنار، طرف اومده فیلم کمدی بسازه، تا آخر فیلم اینقدر گریه میکنی که تهش زیربغلتو میگیرن و از سینما میبرن بیرون. یا خبر رسیده که قراره یه فیلم جدید به سبک زندگینامه و تو ژانر کودک و نوجوان ساخته بشه، ولی از هر زاویهای نگاه کنی، میبینی تنها ارتباطش با سینمای کودک، حضور بچه تو فیلمه و در بهترین شرایط موضوعش به ژانر وحشت میخوره.
.
ما هم که دیدیم فضا فراهمه و هرچی سناریو کشکیتر و الکی پیچیدهتر باشه، مخاطب بیشتری رو جذب میکنه، پیشنهادات خودمونو برای ساخت چند فیلم در این ژانرهای تلفیقی ارائه دادیم:
.
جایی برای پیرمردها نیست: اگه نمونه آمریکایی فیلم رو دیده باشین، انتظار دارین که با یه فیلم بزن و بکش و خشن روبرو بشین ولی ما یاد گرفتیم همه چیز رو مسالمتآمیز حل کنیم و با گفتن «زشته، روی همو ببوسین» سر و ته سنگینترین پدرکشتگیهای تاریخ بشر رو هم بیاریم. درنتیجه، موضوع فیلم کاملا سیاسی اجتماعیه و مربوطه به لایحه منع بهکارگیری بازنشستهها. داستان از این قراره که مدیران بازنشسته بعد از دو هفته خونهنشینی، حوصلهشون سر میره و برای پس گرفتن صندلیهاشون به ادارات سرازیر میشن و میپرن روی روسای ادارات رو میبوسن و دست رو شونه و سینه کت و جیب سینه کتشون میکشن و یهو ريیس قانع میشه که این بازنشستههای عزیز هم به مشاغل قبلی برگردن. درنتیجه اسم فیلم هم عین محتواش کاملا بیمعنی و بیمسما میشه که خوشبختانه همونیه که صادرکننده پروانه اکران میخواد.
.
مرگ فروشنده: اسم این نمایشنامه آرتور میلر نوید فیلم سنگین و پر از دیالوگهای ماندگاری رو به مخاطب میده ولی برخلاف تصور، فیلم کاملا در فضای اقتصادیه و راجع به مشتریه که بعد از اینکه دستمال کاغذی و شیر میخره، متوجه میشه کیف پولشو تو ماشین جا گذاشته. تو همین فاصله که بره تا ماشین و برگرده، دو هزار تومن میاد رو هر جنسی و خریدار تا آخر فیلم با تعجب سوال میکنه «واقعا تو همین دو دقیقه گرون شد؟ جان من؟ مرگ فروشنده؟» ضربه آخر فیلم هم زمانیه که میاد بیرون و میبینه شیشه ماشینشو شکستن و ضبطشو بردن.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Loading...
Media Removed
. يه شعر معروفي هست كه وقتي ميخونيش قشنگ معلومه شاعر اون لحظه اكسپلور اينستاگرامش رو باز كرده و با يه سري ويديوي آموزشي كاشت ناخن و مدلاي جديد لاك و ميكآپ مواجه شده. بعد نشسته همه رو پيگيري كرده و يهو به خودش اومده ديده كل موجودي حسابش رو لاك و كانتور و پد آرايشي خريده. . در نتيجه همون لحظه «از هر طرف ...
.
يه شعر معروفي هست كه وقتي ميخونيش قشنگ معلومه شاعر اون لحظه اكسپلور اينستاگرامش رو باز كرده و با يه سري ويديوي آموزشي كاشت ناخن و مدلاي جديد لاك و ميكآپ مواجه شده. بعد نشسته همه رو پيگيري كرده و يهو به خودش اومده ديده كل موجودي حسابش رو لاك و كانتور و پد آرايشي خريده.
.
در نتيجه همون لحظه «از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود» رو سروده! اما اينكه تو اون ويديوها چي ديده كه ته مونده حسابش رو به باد فنا داده و بعدم شعرش اومده براتون موشكافي ميكنيم.
.
اولين ويديويي كه دوست شاعرمون ديده احتمالا لاك آينهاي بوده. وقتي ويديوهاي بيشتر اين پديده رو مورد بررسي قرار داده فهميده براي داشتن اين رنگ روي ناخناش نيازي به پودراي رنگي پنگي و عجيب غريب نيست. چون هوشنگ بيوتي يكي از بستههايي كه شركت خوب «زيبارويان مصنوعي» براش فرستاده بود رو تو لايو به عشقاش نشون داد.
بستهاي كه توش پر از لاكهاي آينهاي از همه رنگ بود. بعد هم گفته عزيزانم نيازي نيست بريد قلم مخصوص بخريد، برق ناخن فلان بخريد و كاور ناخن بيسار هم بذاريد تنگش همين لاكاي قشنگ و جذاب «زيبارويان مصنوعي» رو بخريد و حالش رو ببريد. تازه اگه بگيد من معرفي كردم هزار تومنم تخفيف ميدن روي بستهشون.
.
ويديوي دوم هم مربوط به جديدترين شيوههاي كاشت ناخن بوده كه توش كامي داره نريشن ميگه كه: «ببينيد گلاي من، با اين سوهان ناخن شركت «نچرال باش» تو خونه ميتونين ناخن بذاريد براي خودتون. مواد مورد نيازش رو هم از شركت «خودت باش» تهيه كنيد. لينك خريد آنلاينش رو اين پايين گذاشتم.
.
وقتي خريديد ميتونيد همين ناخنهاي زيبا و طبيعي رو براي خودتون بكاريد.» بعد دست مدل محترم رو ميگيره جلوي دوربين و ميگه: «دزداي عزيز، اين مدل ثبت شده. سعي نكنيد مصادرهاش كنيد». حالا اين مدل خاص و ثبت شده چيه؟ اينه كه روي هر ناخن يه دست پنج، شش انگشتي رو كاشتن و با نگين و اكليل زياد تزيينش كردن كه احساس خاص بودن رو به تاروپود آدم تزريق ميكنه. در واقع ناخنا اينطوريان كه در نگاه اول با خودت ميگي يعني 25تا انگشت داره؟ ولي بعد ميفهمي نه... اين جديدترين و خاصترين نوع كاشت ناخنه و اوني كه اينو هنوز نديده بوده املي بيش نيست!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. یک نفر از پشت آمد بیصدا گفت خوبی؟ زندهای؟ حال شما؟ تا زبان را باز کردم با گله گفت ساکت! رای دادی چون به ما . دیگری آمد سراغم بیخبر شیک بود و مجلسی و معتبر تا که برگشتم ببینم روی او رفته بودش با رفیقانش سفر . یک نفر آمد چنان پروانهای نام او در برههای افسانهای تا که گفتم خیط باشد وضع ما گفت ...
.
یک نفر از پشت آمد بیصدا
گفت خوبی؟ زندهای؟ حال شما؟
تا زبان را باز کردم با گله
گفت ساکت! رای دادی چون به ما
.
دیگری آمد سراغم بیخبر
شیک بود و مجلسی و معتبر
تا که برگشتم ببینم روی او
رفته بودش با رفیقانش سفر
.
یک نفر آمد چنان پروانهای
نام او در برههای افسانهای
تا که گفتم خیط باشد وضع ما
گفت انسان نیستی رایانهای
.
دیگری در هالهای از نور بود
با درخت و پاک دستی جور بود
تا دکل گفتم چقدری راه بود؟
گفت من میپرسم از تو دور بود؟!
.
ناگهان آمد جرینگ یک کلید
خندههایش را جماعت میشنید
بستهای را خواست تقدیمم کند
نعره سر دادم شدم من ناپدید
Read more
Media Removed
. همان بنزِ سه سال قبل . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
همان بنزِ سه سال قبل
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Loading...
Media Removed
. یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گرانقیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوهای بیبدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَتواکنان به سمت نویسنده میآید. رسیدن سردبیر ...
.
یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گرانقیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوهای بیبدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَتواکنان به سمت نویسنده میآید. رسیدن سردبیر به نویسنده نوید یک گفتوگوی بسیار ملایم و عاشقانه را میدهد. البته شاید اینها تصورات ذهنی نویسنده است و واقعیت به شکل دیگری باشد:
.
سردبیر (با فریاد): چه خبرتونه؟ چه خبررررتوووونه؟
.
نویسنده: باز چی شده جناب سردبیر؟
.
سردبیر: چی میخواستی بشه فرشادمهر؟! باز نشستی آروغ منتقدانه زدی؟
.
نویسنده: چی گفتم مگه؟
.
سردبیر: آخه به تو چه که نمایندههای مجلس رفتن استراحت دو هفتهای؟ لابد میخواستن برن مسافرت!
.
نویسنده: خب چرا تو این وضعیت پا شدن رفتن مسافرت؟
.
سردبیر: حتما رفتن خستگی چندوقت کار فشرده اخیرشون در بیاد. مگه ندیدی شکایت بردن پیش هیات نظارت بر رفتار نمایندگان؟
.
نویسنده: خب چرا شکایت بردن؟
.
سردبیر: چرتشون پاره شده دیدن دو نفر دارن حرف زیادی میزنن اینام شکایت کردن دیگه.
.
نویسنده: خب چرا چرت میزدن؟
.
سردبیر: خب چرت روي غذا و خوراکی میچسبه دیگه.
.
نویسنده: خب چرا اونجا خوراکی میخورن؟
.
سردبیر: آدم تو خونه خودش نمیتونه غذا بخوره و استراحت کنه؟
.
نویسنده: خب مگه خونهشونه؟!
.
سردبیر: نشنیدی مجلس خانه ملته؟ اینام نماینده ملتن. میخوان تو خونهشون استراحت کنن.
.
نویسنده: خب چرا نماینده شدن؟
.
سردبیر: اصلا به آمار بیکاری توجه کردی؟ خوب بود همین تعدادم بیکار میموندن؟ الان حداقل دو تا عکس یادگاری میگیرن.
.
نویسنده: خب چرا عکس یادگاری میگیرن؟ مگه برنامه تفریحیه؟!
.
سردبیر: تو هی جهت عوض کنی خسته نمیشی؟ به تفریح نیاز نداری؟
.
نویسنده: خب چرا جهت عوض میکنن؟
.
سردبیر: همیشه هم که سکوت جواب نمیده.
.
نویسنده: خب چرا سکوت میکنن؟!
.
سردبیر: چیکار کنن مرتیکه؟ شکایتم بکنن که خود تو میگی چرا به هیات نظارت بر رفتار نمایندگان شکایت کردن؟
.
نویسنده (در حال گریه): باشه اصلا این موضوع رو بیخیال میشم. یه موضوع دیگه مینویسم.
.
سردبیر: چه موضوعی؟
.
نویسنده: این خبر رو گوش کن؛ یکی از عزیزان گفته «تو روزنامهها هرچی دلشون بخواد مینویسن کسی هم باهاشون برخورد نمیکنه».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. همه چیز از آنجا شروع شد که داوود زل زد توی چشمهای من و گفت: نه. درست از همان لحظه تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت ازدواج نکنم. این شد که تحرکات مادرم هم کم کم شروع شد. . مادر من با تبعیت کامل از قانون سوم نیوتون هرجایی که خواستهای باشد، نیرویی برابر و درست خلاف جهت به آن وارد میکند. اگر شما بگویی الان میخواهم ...
.
همه چیز از آنجا شروع شد که داوود زل زد توی چشمهای من و گفت: نه. درست از همان لحظه تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت ازدواج نکنم. این شد که تحرکات مادرم هم کم کم شروع شد.
.
مادر من با تبعیت کامل از قانون سوم نیوتون هرجایی که خواستهای باشد، نیرویی برابر و درست خلاف جهت به آن وارد میکند. اگر شما بگویی الان میخواهم درس بخوانم، میگوید بیخود بیا از این سبزیها پاک کن»، بگویی میخواهم سبزی پاک کنم میگوید «ذلیل مرده پاشو برو سر درس و مشقت» بگویی با لوبیاپلو ماست میچسبد سالاد درست میکند، سر سفره بگویی «نه انگار همین سالاد بهتر بود» میگوید «سالاد رو بذار برای شب برو چند تا کاسه ماست بیار». وقتی هم بو برد که من شکست عشقی خوردهام و نمیخواهم دیگر ازدواج کنم شروع کرد به اصرار که دختر نباید به آمدن خواستگار نه بگوید. جالب اینجا بود که هیچ خواستگاری هم نداشتم اما وقتی مادر اراده کرد از در و دیوار کیس ازدواج بود که میآمد پشت در خانه.
.
اما من سفت و سخت چسبیده به همهشان نه میگفتم تا اینکه مادر تصمیم گرفت از راه صلح و با زبان نرم وارد شود و از آنجایی که با روحیات و تواناییهای خودش آشنا بود و میدانست عمرا نمیتواند جملهای را تمام کند مگر اینکه آخرش به عصبانیت داد و هوار ختم بشود، تصمیم گرفت این مسئولیت را به سایرین واگذار کند.
.
برای این کار رفت سراغ مهری، زن پسردایی صادق که تا آن لحظه با دو بچه، یک شوهر به دردبخور، سه تا مدرک تحصیلی معتبر و شغل مناسب خوشبختترین زن فامیل ما بود. مهری در حالی که داشت پوشک پسرش را عوض میکرد با بیمیلی گفت: «میبینی زندگی متاهلی چقدر زیبا و با طراوته» بعد که با نگاه غضب آلود مادر که دست به سینه بالای سرش ایستاده بود مواجه شد، مجبور شد یک نفس عمیق هم برای طبیعی شدن حس طراوت بکشد. همینطور که داشت خودش را جمع میکرد که بالا نیاورد، صادق را دید که دارد خوش و خرم فوتبال میبیند در حالی که دختر چهارسالهشان گوشه اتاق ونگ میزد. همانطور که دمپایی را سمت صادق پرتاب میکرد با یک اخم مادرم، رو به من کرد و گفت: «ببین اگر صادق نبود من تا حالا مرده بودم از تنهایی» ولی در لحظه اصابت دمپایی به شکم صادق دیگر طاقت نیاورد و نالید: «ذلیل مرده هر چی میکشم از دست تويه» و پقی زد زیر گریه. دوباره سرش را بلند کرد و مادر را که بالای سرش دید، در حال بالا کشیدن دماغش به زور گفت: «اصلا عاشق همین دعواهای زن و شوهریام، نمک زندگیان لامصبا».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. بی قانون 837 سهشنبه بیستم شهریور ماه 1397 . طرح: ایمان خاکسار
.
بی قانون 837
سهشنبه بیستم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ایمان خاکسار
Loading...
Media Removed
. اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی که چند سال با رویایش زندگی کرده بودم، در مشتم بود. به سمت خانه دویدم. باید همسرم را در این شادی سهیم میکردم. در باز شد. روی مبل نشسته بود. فریاد زدم: «یه خبر عالی برات دارم. یه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد ...
.
اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی که چند سال با رویایش زندگی کرده بودم، در مشتم بود. به سمت خانه دویدم. باید همسرم را در این شادی سهیم میکردم. در باز شد. روی مبل نشسته بود. فریاد زدم: «یه خبر عالی برات دارم. یه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد شده؟» گفتم: «یه چیز دیگه میخواستم بگم». گفت: «چی؟» هر چه فکر کردم یادم نیامد. از شما چه پنهان حتی نمیدانستم آن زن کیست. تا آنجا که یادم میآمد هنوز ازدواج نکرده بودم. زن جیغ میزد: «نکبتِ بیلیاقت! رنگ به این خوبی کجاش بده؟» به هر صورت آن شب دعوای سختی کردم. با زنی که نمیدانستم کیست و بر سر موضوعی که نمیدانستم چیست. احساس میکردم دارد زلزله میآید.
.
ساعتی بعد در خیابان پیپ میکشیدم و بیهدف قدم میزدم. مردی که بارانی بلندی پوشیده بود، با قدمهای تند خودش را به من رساند و گفت: «برنامه امشب اینه که اول یه کم قدم بزنم، بعد برم سینما یه فیلم خوب ببینم، بعد یه نفر رو بکشم و آخر شب هم یه فلافل دو نون بزنم، برم خونه بخوابم». آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. گفت: «پیپت رو بده یه پک بزنیم». بهش دادم، زد. گفت: «میخوای من رو لو بدی؟» گفتم: «نه به جان مادرم». داد زد: «مطمئنم که من رو لو میدی». پیپ را بردم نزدیک دهانش، گفتم: «بزن آروم شی». گفت: «بده جد و آبادت بزنه. چرا میخوای منو لو بدی؟» با ترس گفتم: «کی خواست لوت بده؟!» گفت: «از چشمهات معلومه میخوای لو بدی». گفتم: «اصلا غلط کردی به من گفتی روانی!». دستش را داخل جیب بارانیاش برد و چاقوی تیزی بیرون کشید. مثل سگ فرار کردم. مثل سگ دنبالم میدوید. احساس کردم دارد زلزله میآید.به کوچه بنبستی رسیدم. همه جا تاریک بود. از دیوار بالا رفتم. دیوار عجیبی بود این طرف حدود دومتر با زمین فاصله داشت، آن طرف ته نداشت. از آن طرف که ته نداشت آویزان شده بودم. در فاصله یک متریام مردی از همان دیوار آویزان بود. گفتم: «تو رو خدا نمیدونی چه جوری میشه رفت پایین؟» گفت: «این وضعیتی که توش هستیم من رو یاد یه داستان میندازه که شخصیتهای داستان دقیقا تو همین وضعیت بودن». امیدوارم شدم. گفتم: «خب؟ آخرش چی شد؟ چه کار کردن؟ نجات پیدا کردن؟». گفت: «نه. همهشون مردن بدبختها». احساس کردم دارد زلزله میآید.مرد بارانیپوش از آن طرف دیوار بالا آمد. روی دیوار ایستاد و زل زد به تخم چشمهایم. گفتم: «بدم بزنی آروم شی؟»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. گاری را قاطر سیاهی میکشد. افسارش را محکم در دست دارم و به این فکر میکنم که انتقال یک هیولا در قرن 21 چرا باید به این شکل باشد؟ کمی جلوتر از من کودک 70 ساله بی نام و نشانی راه میرود. همان لعنتي که مجبورم کرده در این سفر همراهیاش کنم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که میتواند افکارم را بخواند. میگوید: ...
.
گاری را قاطر سیاهی میکشد. افسارش را محکم در دست دارم و به این فکر میکنم که انتقال یک هیولا در قرن 21 چرا باید به این شکل باشد؟ کمی جلوتر از من کودک 70 ساله بی نام و نشانی راه میرود. همان لعنتي که مجبورم کرده در این سفر همراهیاش کنم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که میتواند افکارم را بخواند. میگوید: «جواب سوالاتتو آخر راه میگیری» انگار فقط میتواند همین جمله را بگوید. هزارمین بار است که تکرارش میکند. شاید هم کمتر. میگوید: «نه درسته. فکر میکنم حدودا هزار بار تکرارش کردم». کمی سرعتش را کم میکند و با من همقدم میشود. چهره کودکانه 70 سالهاش آنقدر عجیب است که نمیتوانم احساساتش را درک کنم. میگوید: «فکر نمیکردم دارم مجبورت میکنم که باهام بیای. به نظر میرسید خودت هم مشتاقی» خودم هم مشتاق بودم؟ دلم میخواهد سرش را از تنش جدا کنم. همانطور که سر سگم را جدا کرد تا مجبورم کند در این سفر همراهیاش کنم. البته نه با روش وحشیانه او. نه اینکه خیلی دلرحم باشم اما کندن سرش با دندان نشدنی است. میخندد: «راستش خودمم فکر میکنم زیادهروی کردم. شاید نیاز نبود با دندون اینکار رو انجام بدم. که البته به نظرم نمیتونیم انکار کنیم که به شدت تاثیرگذار بود. نبود؟ اما قبول دارم خوردن سگت دیگه خیلی زیاده روی بود. به شدت هم بدمزهاس». خودم را به نشنیدن میزنم. از همان 10 روز پیش که سفر را شروع کردیم جایی در انتهای افکارم میدانستم که خوشحالم اما سعی میکردم ابدا به این قضیه فکر نکنم تا او نفهمد. اما دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. میدانم دارم از این سفر لذت میبرم. زندگی یکنواخت و احمقانه فقیرانهام که فاقد معنا هم بود تکانی خورده است. چرا نباید خوشحال باشم؟ چون نمیدانم این هیولایی که با گاری داریم حمل میکنیم چقدر خطرناک است؟ چون با موجودی فضایی همسفر شدهام که سنش هفت سال زمینی است اما چهرهاش مانند نشيمنگاه 70 سالههای زمینی است؟ هیچ اهمیتی ندارد. نفس عمیقی میکشد و به سرفه میافتد. میگوید: «هنوز به هوای اینجا عادت نکردم. خوشحالم که از بودن تو این سفر خوشحالی و حالا که اینو فهمیدم باید بهت بگم که یه ساعت دیگه سفرمون تموم میشه. متاسفم» حرفی نمیزنم اما کمی جا خوردهام. انتظار نداشتم اینقدر زود سفر به پایان برسد. همین که تصمیم گرفتم به خوشحالیام فکر کنم باید همه چیز تمام شود؟ لعنت لعنت. بعد از نیم ساعت میایستد و میگوید: «خب سفر تموم شد. نیم ساعت زودتر رسیدیم، هه هه». منتظر میمانم که ادامه بدهد. اما ساکت میماند.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇
Read more
Media Removed
. سورپرایز کنندهتر از آقای صدا . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
سورپرایز کنندهتر از آقای صدا
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Loading...
Media Removed
. من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها ...
.
من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها را بالا میگیرد و به طرفم میآید. بعد از 10 سال نوشابه میچسبد. یعنی توی راه گفت بعد از اینهمه سختی دلت میخواهد برایت چکار کنم و گفتم نوشابه بخر گازش را از دماغمان بدهیم بیرون. 10 سال زمان کمی نیست برای اینکه خانوادهها را برای ازدواجمان راضی کنیم. هرچند خانواده من از خدایشان هم بود من عروس پولدارترین هتل دار کشور شوم اما فکر اینجایش را نمیکردند که بخواهیم برای ازدواجمان فرار کنیم و پولدارترین هتلدار کشور هم آغمان کند. به خاطر همین، الان توسط دو تا خانواده تحت پیگرد قانونی هستیم. خانواده نیما اعتقاد دارند من پسرشان را گول زدم و خانواده من هم اعتقاد دارند من راه را اشتباه رفتم و باید پدرش را گول میزدم اما خب متاسفانه ما واقعا عاشق هم هستیم. نوشابه را داد دستم و یک ضرب خوردمش و گازش را توی دهانم نگه داشتم و از دماغم بیرون دادم. نیما نگاهم کرد و تور روی سرم را کشید و گفت: «به مرگ مادرم تور و شلوار جین بهم نمیان» تورم را با دستم نگه داشتم. خودم را توی شیشه سوپرمارکت نگاه کردم. مانتوی اداره با شلوار جین و تور روی سرم آنقدرها هم بد نبود. وقت نداشتیم که بخواهیم لباس عروسی بپوشیم و جلوی دوربین توی باغ برای هم چشمک بزنیم و شام دهان هم بگذاریم. وقتی بعد از 10 سال دو نفر بههم برسند تنها کاری که میکنند این است که بههم بگویند خسته نباشید و بروند هر کدام یک گوشهای بگیرند بخوابند تا خستگی این 10 سال از تنشان بیرون برود. کولهاش را انداخت روی دوشش و گفت: «20 کیلومتر جلوتره» به طرف نیما دویدم و گفتم: «روبهروی دریاست؟» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «حالا هرجا. قیافشو! در بیار اون تور رو از سرت بابا» نیما گفته بود بیاییم شمال زندگی کنیم چون اینجا مرطوب است. دقیقا هم نمیفهمم اصرارش بر اینهمه نم و رطوبت چیست اما هربار فقط میگوید رطوبت برای زندگی خوب است. دستش را کنار جاده دراز کرد که نیسان آبی با بار گوسفندش جلوتر ایستاد. توی وانت نشسته بودیم و داشتم از پشت سرم صورت گوسفندی که خودش را چسبانده بود به شیشه را نگاه میکردم که نیما پنجره را باز کرد و یکجوری باد را توی موهایش ول داد و به من نگاه کرد که
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. بچه را لاستیک کنیم: . خود من یادمه زمانی که بچه بودیم ما رو لاستیکي میکردن. بعد یه جوری این لاستیک رو محکم میبستن که وقتی گره آخر رو سفت میکردن مردمک چشم چند سانتی بیرون میزد و دوباره برمیگشت. بعضی وقتها هم پروسه بستن لاستیک آنقدر طولانی میشد که حس وقتی به آدم دست میداد که توی تزریقاتی ...
.
بچه را لاستیک کنیم:
.
خود من یادمه زمانی که بچه بودیم ما رو لاستیکي میکردن. بعد یه جوری این لاستیک رو محکم میبستن که وقتی گره آخر رو سفت میکردن مردمک چشم چند سانتی بیرون میزد و دوباره برمیگشت. بعضی وقتها هم پروسه بستن لاستیک آنقدر طولانی میشد که حس وقتی به آدم دست میداد که توی تزریقاتی شلوغ، مسئول تزریقات میگه برو روی تخت آماده شو ولی خودش میره دنبال بقیه کارهاش و دو ساعت بعد میاد.
.
- بچه را به دستشویی رفتن عادت دهید:
.
از دو سه ماهگی به جای متمركز كردن بچه روی شیر خوردن و امثال اینها، بهش آموزش بدید که دستشوییش رو اعلام کنه. بعضی مواقع دیده شده بچهها در حال راه رفتن ناگهان ساکن مانده و به نقطهای خیره میشن. اون لحظه بايد سریعا به سمت بچه شیرجه رفته و او را سرپا بگيريد. از 6 ماهگی جریان دستشویی رفتن رو روزی چند بار به او یادآوری کنید تا ملکه ذهنش بشه. اصلا قنداق بچه رو جلوی در دستشویی بذارید که انقدر جلوي روش برن دستشویی و برگردن که براش جذابیت ایجاد بشه بخواد ببينه اون تو چیکار میکنن.
.
بعد هم که سنش رسید به دو سالگی، ببریدش یک کناری، دستتون رو بذارید رو شونهاش و بگید ببین عزیز من، من میدونم که تو هنوز تا دو سال دیگه جا داری که تو شلوارت دستشویی کنی، خود منم همینطوری بودم، ولی الان وضعیت بدی شده. خواهش میکنم یک مقدار اوضاع رو درک کن. خودت وقتی میخوای تو شلوارت دستشویی کنی به قیمت پوشک فکر کن تا عذاب وجدان بگیری پاشی بری دستشویی. یا میتونید بچه رو تهدید کنید مثلا بهش بگید ايندفعه اگر دستشوییت رو نگی مجبورت میکنم کل سوالات یک سال اخیر مسابقه کودک شو رو جواب بدی. با این تهدید بچه دستشویی هفت جد و آباء قبل و بعدش رو هم میگه.
.
- منطقه آزاد یا فری دستشویی ایجاد کنید:
.
میتونین قسمتی از خونه رو از فرش و موکت خالی كنين و منطقه فری ایجاد کنید و بچه رو بدون پوشک وارد منطقه کنید. فقط باید نگهبانی برای جلوگیری از خروج بچه به صورت مداوم و مستمر ادامه داشته باشد چرا که در صورت غلفت مجبورید پول سه بسته پوشک رو به قالیشويی بدید یا هشت صبح جمعه با پارو روی فرش اسکی برید. .
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. بی قانون 836 دوشنبه نوزدهم شهریور ماه 1397 . طرح: ثنا حسینپور
.
بی قانون 836
دوشنبه نوزدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
Media Removed
. بر خلاف باور عموم، علاوه بر اینکه مهم نیست چه کسی حرف میزند، این هم مهم نیست که چه میگوید. چون یا قرار است بگوید «تعدادی مشکل کوچک وجود دارد که به زودی حل میشود. این پیچ تاریخی را هم رد کنیم، رسیدهایم». و پیچ آخر را هم رد کند و چشمش که به دریا افتاد، عنان از کف داده، فرمان را رها کند و جیغ زنان به سمت ...
.
بر خلاف باور عموم، علاوه بر اینکه مهم نیست چه کسی حرف میزند، این هم مهم نیست که چه میگوید. چون یا قرار است بگوید «تعدادی مشکل کوچک وجود دارد که به زودی حل میشود. این پیچ تاریخی را هم رد کنیم، رسیدهایم». و پیچ آخر را هم رد کند و چشمش که به دریا افتاد، عنان از کف داده، فرمان را رها کند و جیغ زنان به سمت دریا بدود و از تعطیلات دوهفتهای مجلس استفاده کند، یا هر روز بعد از شستن دست و صورت و سلام کردن، جمله «مردم نگران نباشند» را برای نشست خبری یا مصاحبه تلویزیونی تمرین کند، یا مثل بقیه مسئولان با همین جملههای بالا و لبخند اضافه، نشاط و احساس آرامش را با سرنگهای به چه گندگی به مردم تزریق کند.
.
تنها یک گزینه باقی میماند و آن هم اینکه «چطوری میگوید». به عنوان نمونه تحقیق، ما موقعیتها و شیوههای مختلف ادا کردن جمله «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». از وزیر بهداشت را بررسی کردیم تا ببینیم چقدر روی مفهوم جمله و عاقبت مردم تاثیر دارد:
.
1- وزیر بهداشت پس از جلسه هیات دولت، دوان دوان وارد حیاط شده و عرقریزان به سمت دستشویی ته حیاط میشتابد، 25 نفری که در صف ایستادهاند را کنار میزند و داخل سرویس دایو میکند. دقایقی بعد که با چهره خندان خارج میشود، خبرنگاران میپرسند: «بزرگوار صف که میدونین چیه دیگه؟ تو این فاصلهای که شما نظم صف رو به هم ریختی، 10 تا سنگ کلیه داشتیم با چهار تا ترکیدگی مثانه. یه مقدار خودتو مدیریت کن!» وزیر بهداشت در حالی که پشت دستش را با شلوارش خشک میکند، رو به دوربین لبخند میزند و میگوید: «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». در این فاصله، دو نفر در صف میترکند.
.
2- وزیر بهداشت از استیضاح رفیق شفیق و بهترین دوستش (وزیر کار) ناراحت است. دوستی که در طول این همه سال فقط یک دعوای مختصر با هم داشتند. آن قدر مختصر که حتی به دریدن گلو و سفره کردن شکم هم نرسید! الان هم با چهرهای عمیقا درهمرفته و غصهدار، صرفا داخل جیبش بشکن میزند. چند نفر نزدیک میشوند و از وضع دفترچه بیمه و هزینههای درمان و دارو گله میکنند. وزیر بشکن زدن را تبدیل به گشتن دنبال سوییچ پورشه ته جیبش میکند و جواب میدهد: «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». و دزدگیر پورشه را میزند و همینطور که در افق محو میشود، به حال فقیران و مردم فلکزده افسوس میخورد.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. تا همین چندسال پیش فكر میكردیم كه افراد موفق جامعه به دو دسته دكترها و مهندسها و تا حدی وكلا (منوط به اینكه دیپلم ریاضی داشته باشند) تقسیم میشوند. مشاور مدرسهمان خودش مهندس برق بود و به نظرمان فرد موفقی میآمد. چون به تازگی ازدواج كرده بود و همه هم خانم مهندس صدایش میكردند. . سال اول دبیرستان ...
.
تا همین چندسال پیش فكر میكردیم كه افراد موفق جامعه به دو دسته دكترها و مهندسها و تا حدی وكلا (منوط به اینكه دیپلم ریاضی داشته باشند) تقسیم میشوند. مشاور مدرسهمان خودش مهندس برق بود و به نظرمان فرد موفقی میآمد. چون به تازگی ازدواج كرده بود و همه هم خانم مهندس صدایش میكردند.
.
سال اول دبیرستان كه قرار بود رشتهمان را انتخاب كنیم اصلا برایمان سخت نبود، چون كلا دوتا گزینه بیشتر نداشتیم. مشاورمان امتیازهایمان را نگاه میكرد و اگر امتیاز ریاضی و تجربی باهم برابر بود، میپرسید: «از خون میترسی؟» و بسته به پاسخمان رشتهمان را تعیین میكرد. اگر یك نفر این وسط میگفت كه به رشتههای هنری بیشتر علاقه دارد یا میخواهد یك ورزشكار حرفهای یاشد با پاسخهایی مثل «تو وقتهای آزادت برو باشگاه» یا «جمعهها كه بیكاری نقاشی بكش» مواجه میشد. خانم مشاور تمام تلاشش را میكرد كه همهمان مثل خودش فرد موفقی بشويم.امتیاز ریاضی و تجربی من برابر بود. خانم مشاور كمی نمرههایم را بالا و پایین كرد و گفت «گفتی از خون میترسی؟» گفتم «نمیدونم، بعضی وقتها آره، بعضی وقتها نه». كمی نگاهم كرد و گفت «یعنی چی با این سنات نمیدونی از خون میترسی یانه؟ الان سرنوشتت به این قضیه بستگی داره، خوب فكر كن جواب بده، ولی سریع باش؛ منم كلی كار دارم، صدتا دانشآموز دیگه موندن كه باید كمكشون كنم آیندهشون رو رقم بزنن».چند ثانیهای خوب فكر كردم و گفتم: «من اصلا به ادبیات بیشتر از همه اینا علاقه دارم...» كلامم منعقد نشده بود كه وسط حرفم پرید و گفت: «یعنی میخوای بری انسانی كه وكیل بشی؟ پس دیپلم ریاضی بگیر و كنكور انسانی بده، وكیلهام آدمای موفقیان» گفتم: «نه بابا....ادبیات... یعنی منظورم اینه كه میخوام نویسنده بشم، شایدم شاعر...» خانم مشاور از جایش بلند شد، عینكش را برداشت و با لبخند تحقیرآمیزی گفت: «نویسنده؟! تو نمیخوای موفق بشی نه؟ اصلا اگه میخواستی نویسنده بشی اینجا تو دبیرستان چیكار میكنی؟ همون اول دبستان كه خوندن نوشتن یاد گرفتي برات بس بود دیگه! همه اینا بهونهاس واسه اینكه تو تنبلی و میخوای از ریاضی و زیست خوندن فرار كنی وگرنه خیامم هم شاعر بوده هم ریاضیدان، ریاضیشو میخونده و كارهای مهمشو میكرده، عصرها كه خسته میشده دوتا بیت شعر هم میگفته. یا مثلا همین آقای علی دایی؛ ما ورزشكار زیاد داریم ولی میدونی چرا علی دایی از همه موفقتره؟ چون مهندسه». دوباره پشت میزش نشست، عینكش را به چشم زد و مثل پزشكی كه دارد نسخه مینویسد چیزهایی روی برگهای نوشت و به دستم داد.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. سخن بزرگان: این قسمت: تحمل احمدرضا کاظمی در بی قانون
.
سخن بزرگان: این قسمت: تحمل
احمدرضا کاظمی در بی قانون
Media Removed
. این روزها حقیقتا صفحه اینستاگرام و توییتر داشتن و کلا شبکه اجتماعی داشتن و اصلا حرف زدن و اظهار نظر کردن و توی جامعه بودن خیلی سخت شده. شما هر چی که بنویسی، هر چی که بگی، هر کاری که بکنی یه عده حی و حاضر هستن که بگن متاسفم برای شما که اختلاس و گرانی و پوشک و پراید رو فراموش کردی و داری درباره یه چیز دیگه مینویسی، ...
.
این روزها حقیقتا صفحه اینستاگرام و توییتر داشتن و کلا شبکه اجتماعی داشتن و اصلا حرف زدن و اظهار نظر کردن و توی جامعه بودن خیلی سخت شده. شما هر چی که بنویسی، هر چی که بگی، هر کاری که بکنی یه عده حی و حاضر هستن که بگن متاسفم برای شما که اختلاس و گرانی و پوشک و پراید رو فراموش کردی و داری درباره یه چیز دیگه مینویسی، متاسفم که درباره یه چیز دیگه حرف میزنی، متاسفم که این قدر سادهای. متاسفم که خودفروختهای بالاخره ذات پلیدت رو نشون دادی.
.
مثلا من یه دفعه امتحان کردم و بعد از 15 تا پست درباره گرانی و اختلاس و پوشک تصمیم گرفتم بعد از چند سال که روی ریشهام کار کرده بودم و بالاخره به درجهای رسیده بود که بهش میشد بگیم ریش، یه عکس از ریشهام بذارم و بنویسم: «ریش گذاشتم ^_^». خب عدهای که 15 تا پست من درباره اختلاس و گرانی رو هم دیده بودن ریختن تو صفحهام که واست متاسفیم تو این وضعیت، عکس از ریش میذاری. یه عده هم گفتن معلومه تو درد مردم رو نمیدونی وگرنه نباید ریشی به صورتت میموند. یه عده میگن معلومه که از خودشونی. یه عده هم گفتن اگر با ریش گذاشتن چیزی درست میشد مطمئنا نمیذاشتن ریش بذاری.
.
حالا ما روزنامهنگارها رو که خیلی هم کسی نمیشناسه شما ببین سلبریتیها چه وضعیتی دارن. الان حتی یه سلبریتی بستنی قیفی هم بخره هر کس ببینه نچنچ میکنه و میگه: «تو این وضع اقتصادی مردم پوشک ندارن بچههاشون رو بپوشونن تو بستنی هم میخوری؟». اما کاش میشد سلبریتیها هیچی نگن و هیچی ننویسن و مشکل حل شه اما در اون صورت هم هستن عدهای که میگن تو چرا هیچی نمیگی. تو چرا لالمونی گرفتی. واسه سلبریتیها حتی مردن هم سخت شده چون یه عده میان سر قبرش تف میندازن و میگن: «واست متاسفیم که با مردنت خواستی حواس مردم رو از گرونی پرت کنی، خائن!»
Read more
Media Removed
. بعضی داروخانهها واکسن آنفلوآنزای سال قبل را میفروشند . یاد پاییز سال قبل بهخیر آنفلوآنزا چقدر میچسبید . سرد بود و نبود از سرما در دل شهر اینهوا تردید . مثل پاییز پیشرو کسی از آنفلوآنزا چنین نمیترسید . عطسه یک اتفاق عادی بود مبتلا بعد عطسه میخندید . بود تب، بود لرز، اما ...
.
بعضی داروخانهها واکسن آنفلوآنزای سال قبل را میفروشند .
یاد پاییز سال قبل بهخیر
آنفلوآنزا چقدر میچسبید .
سرد بود و نبود از سرما
در دل شهر اینهوا تردید .
مثل پاییز پیشرو کسی از
آنفلوآنزا چنین نمیترسید .
عطسه یک اتفاق عادی بود
مبتلا بعد عطسه میخندید
.
بود تب، بود لرز، اما از
ترس دارو کسی نمیلرزید .
آنفلوآنزا شعور قدری داشت
اینقدَر خر نبود، میفهمید .
با تمام مسائل مذکور
بعد هر عطسه میکنم تاکید: .
بدتر از هرچه درد و بیماریست
این که درمان کند تو را تهدید
.
پس بیا یک محبتی بکنیم
عطسه با ارز دولتی بکنیم
Read more
Media Removed
. بی قانون 835 یکشنبه هجدهم شهریور ماه 1397 . طرح: ایمان خاکسار
.
بی قانون 835
یکشنبه هجدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ایمان خاکسار
Media Removed
. این کشورها شیوه انتخابات پیچیده و جذابی دارن. البته به جذابیتِ ما که نیستن ولی بد نیست باهاشون آشنا بشید: . افغانستان: جذابیت انتخابات افغانستان به اینه که همهچیش پیوسته به تعویق میافته. یعنی مثلا انتخابات قراره سال ۲۰۰۸ برگزار بشه ولی به دلیل مسائل امنیتی میافته سال ۲۰۰۹، بعد به دلیل ...
.
این کشورها شیوه انتخابات پیچیده و جذابی دارن. البته به جذابیتِ ما که نیستن ولی بد نیست باهاشون آشنا بشید: .
افغانستان: جذابیت انتخابات افغانستان به اینه که همهچیش پیوسته به تعویق میافته. یعنی مثلا انتخابات قراره سال ۲۰۰۸ برگزار بشه ولی به دلیل مسائل امنیتی میافته سال ۲۰۰۹، بعد به دلیل پیشنهاد سازمان ملل برای امنیت بیشتر میافته به سال ۲۰۱۰. بخش تبلیغات احزاب هم دشواریهایی داره که معمولا شش ماهی طول میکشه و آخرشم به دلیل برخی مسائل حساس فقط ۳۵ درصد مردم در انتخابات شرکت میکنن. که شمارش آرای این ۳۵درصد تا سال ۲۰۱۱ طول میکشه و اعتراضها و تائید نهایی انتخابات به سال ۲۰۱۲ میکشه! بعد چون نصف ستادهای انتخابات به دست طالبان ربوده شده، دوباره در اون نواحی انتخابات برگزار میشه که محاسباتِ نتیجهی این ستادها کار رو میرسونه به سال ۲۰۱۳. بعد معلوم میشه سی چهل تا از نمایندهها در واقع شبه نظامی هستند که باید رد صلاحیت بشن و این وسط معمولا پنجاه واقعه خشونتآمیز هم اتفاق میافته که نتیجه نهایی میرسه به سال ۲۰۱۴… حالا از سه حزبی که بیشترین رای رو آوردن، باید مشرانو جرگه و ولسی جرگه انتخاب بشن. که از اینجا به بعد روندی شبیه کشور هلند منتها یه کم سادهتر اتفاق میافته که انتخاب نهایی کابینه رو میرسونه به سال ۲۰۱۵! .
چین: اگه بیخیال کره شمالی بشیم که کلا تک حزبی هست و این حزب معمولا با خودش رقابت میکنه و خودش پیروز میشه و خودش جشن میگیره. و همچنین اگه بیخیال سیستم پوتین- مدودوف روسیه بشیم، باید درباره انتخابات چین بنویسیم که رکورددار بازنگری در قانون انتخاباته. یعنی لامصب اینقدر قوانین انتخاباتی این کشور افتضاح بوده که الان بعد از دهها بازنگری، همچنان احمقانهس! من فقط یک مورد رو شرح میدم و شما خودتون بقیه رو حدس بزنید! در چین آدمها بر اساس شغل و محل سکونتشون وزندهی شدن. مثلا رای هر چهار روستانشین برابر با یک آدم شهرنشینه! که این نسبت قدیمها خیلی بدتر بوده که در بازنگری چهارم میرسه به نسبت هشت به یک! در بازنگری ششم میشه پنج به یک و در بازنگریهای اخیر شده چهار به یک! این سیستم ضریبی فقط مخصوص شهر و روستا نیست و دهها متغیر دیگه هم وجود دارن. مثلا میزان اهمیت رای یک کشاورز با یک مهندس یا با یک کارگر متفاوته. رای زن و مرد، یا تحصیلکرده و بیسواد هم ضریب متفاوت داره! خلاصه که یه همچین جهانی داریم و بیخود نیست فضانوردها دارن خودشون رو میکشن که زودتر بتونیم به بقیه سیارهها فرار کنیم!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. نیریش و میل چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود، ولی «نیریش و میل» زن و شوهری هستند که اولش تلخند و آخرش شیرین. . «بزن... بزن... فاصله نیفته بینش... حواست رو جمع کن... دِ بزن دیگه... با دقت بزن...» . «میل» در حالی که گوشی خودش ...
.
نیریش و میل چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود، ولی «نیریش و میل» زن و شوهری هستند که اولش تلخند و آخرش شیرین.
.
«بزن... بزن... فاصله نیفته بینش... حواست رو جمع کن... دِ بزن دیگه... با دقت بزن...»
.
«میل» در حالی که گوشی خودش و «نیریش» را در دست گرفته بود، حواسش به نیریش هم بود که پشت لپتاپ نشسته و دکه اف5 را میزد. نیریش گفت: «دستم درد گرفت لعنتی، این بالا نمیاد دیگه...» میل بدون این که نگاه کند گفت: «ناامید نشو، تو فقط صفحه رو رفرش کن، بالاخره که بالا میاد». نیریش چند بار دیگر تلاش کرد و با عصبانیت از پای لپتاپ بلند شد. میل ناراحت گفت: «کجا داری میری؟ بشین از دستمون در نره!» نیریش گفت: «برو بابا، مسخره کردن مردم رو! فکر کردی اینا برای ما سایت فروش خودرو رو باز میکنن؟ همه رو گذاشتن سر کار». میل گفت: «اذیت نکن، همین که باز نمیشه نشون میده چقدر از من و تو زرنگتر و خوش شانستر نشستن پای کامپیوتر. خواهشا یک کم دیگه طاقت بیار! یک ثانیه فقط باز میشه، حیفه با این قیمت از دست بدیمش».
.
نیریش کش و قوسی به خودش داد و گفت: «من خسته شدم، فدای سرم که نتونیم ماشین بخریم که بعد فیشش رو گرونتر بفروشیم! ول کن بابا، هر کار بقیه کردن ما هم میکنیم. تو هم پاشو». میل دو دل شده بود، نیریش به زور گوشیاش را از دستش بیرون کشید. میل با اکراه گفت: «ماه دیگه که همکار و دوست و فامیل همین فیشها رو دو برابر فروختن می شینیم حسرت میخوریم که کاش امروز بیشتر اف5 رو زده بودیم...». نیریش دست انداخت دور گردن میل و گفت:«فدای سر جفتمون! روزی ما گنجشکیه، همین پساندازمون رو هم بذاریم تو بانک بسه».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. کتاب و تکنولوژی . علیرضا پاکدل - بی قانون
.
کتاب و تکنولوژی
.
علیرضا پاکدل - بی قانون
Media Removed
. در قسمت قبل گفتم از نظر خودم خوشبختانه اما از نظر اطرافیانم متاسفانه، در رشته زبان روسی دانشگاه تهران قبول شدم. . هیچوقت آنقدر خوب نیستید که در میهمانی فامیل بیایند و بحث را با :«عزیزم چقدر پوستت خوب شده» یا «چیکار میکنی انقدر خوشهیکل میشی» شروع کنند. (در آن صورت قطعا شما مزخرفترین و حرصدرآرترین ...
.
در قسمت قبل گفتم از نظر خودم خوشبختانه اما از نظر اطرافیانم متاسفانه، در رشته زبان روسی دانشگاه تهران قبول شدم.
.
هیچوقت آنقدر خوب نیستید که در میهمانی فامیل بیایند و بحث را با :«عزیزم چقدر پوستت خوب شده» یا «چیکار میکنی انقدر خوشهیکل میشی» شروع کنند. (در آن صورت قطعا شما مزخرفترین و حرصدرآرترین موجود فامیلید). یکدفعه میپرند سر اصل مطلب، همان کلیشههای سابق. ازدواج نکرده باشی میپرسند: «کی ازدواج میکنی»، بعدش «کی بچهدار میشی» بعدش «کی دومی رو میآوری؟» دومی را هم که بیاری همین روند به عقب برمیگردد که: «ماشالا چه حوصلهای داشتی که دومی رو آوردی!» اینها اگر نبودند، میهمانیها با یک شام و دسر خوشمزه، در سکوت کامل به سر میرسیدند اما همینها دو دقیقه زبان به دهان نمیگیرند و میپرسند:« خب عزیزم دانشگاه چی میخونی؟»
.
فرمول تلفظ رشته و دانشگاه من بسیار ساده و حساس است. بخشیاش که مربوط به دانشگاه تهران است را با صدای بلند و رسا میگویم و رشته را با تُن صدای کاملا نزولی، چیزی شبیه «زعان اوسی» آن هم در حالیکه حواسم جای دیگریست.
.
اما فامیل ما که کلا تحصیلات تکمیلی ندارد ولی از نظر افاده کاملا تکمیل است، قطعا با شنیدن اسم دانشگاه تهران آن هم برای پخمهای مثل من، از خودش تاحدودی مایوس میشود و میرود سراغ نقطه ضعف. همان قسمت «زعان اوسی»ای که آرام تلفظش کردم.
.
- ببخشید عزیزم دانشگاه تهران... چی؟
.
لفظ «زبان روسی» بیشتر شبیه این است که بگویی میروم کلاس زبان. چیزی که شبیه رشته دانشگاهش بکند، یک سری پس و پیشهاست که در نظر عامه از ضایع بودنش میکاهد. پس گفتم: «زبان و ادبیات روسی و اسلاوی» خودتان قضاوت کنید. اصلا این دو رشته کاملا متفاوت به نظر نمیرسند؟ نه؟ نمیرسند؟ بله از نظر فامیل ما هم متفاوت به نظر نمیرسید چون بعد از ایموجیهای مختلفی که یکدفعه در صورتشان نمایان شد، تازه محاصرهام کردند و سوالهایشان یکی یکی شروع شد. مثلا میپرسیدند: «به نظرت زبان رو نمیشه کلاس زبان خوند؟ در کنارش یه مهندس موفق بود که دوتا زبان بلده» بله عزیزم. چرا نشود؟ چهارسال متوالی، بیست ساعت در هفته زبان روسی بخوانی در دانشگاه، دقیقا مثل این است که هفتهای دو ساعت بروی کلاس زبان. اما اینها را نمیشود گفت. از وقتی که شروع به خواندن روسی کردم، احساس میکنم رفتارم، بیانگر رفتار یک روس است و حالا مسئولیت سنگینتری بر عهده دارم.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. در شرایطی که آدم از یک ساعت بعد خودش خبر ندارد، با آیندهنگری و خوشخیالی ابلهانهای، تصمیم گرفتم سالهای پایانی قرن چهاردهم شمسی را برای آیندگان ثبت کنم. ای آیندگانی که این سطرها را میخوانید، همین اول کار معذرت میخواهم که گیج میشوید. این تاریخنگار خیلی از جاهایی که قرار است طنز باشد، جدی ...
.
در شرایطی که آدم از یک ساعت بعد خودش خبر ندارد، با آیندهنگری و خوشخیالی ابلهانهای، تصمیم گرفتم سالهای پایانی قرن چهاردهم شمسی را برای آیندگان ثبت کنم. ای آیندگانی که این سطرها را میخوانید، همین اول کار معذرت میخواهم که گیج میشوید. این تاریخنگار خیلی از جاهایی که قرار است طنز باشد، جدی میشود و خیلی از جاهایی که انتظار دارید حقیقت را بیان کند به شوخی مسخرهای شبیه خواهد بود. در روزهای پایانی قرن چهاردهم آدم همه جایش گیجه میگیرد، مخصوصا سرش.
.
سالهای آخر قرن چهاردهمِ ما، هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد. قرن میلادی تازه ۲۰ سال است که شروع شده و قرن قمری هم حالا حالاها رند نمیشود. ساعت يك بعدازظهر شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ که بقیه دنیا یک جایی لم دادهاند و ذرت بوداده میخورند، ما مهمترین شنبه زندگیمان را هم رد میکنیم و با شروع قرن جدید باز هم هیچ ذرت بودادهای نخواهیم خورد. در قرن چهاردهم شروعهای دوباره اهمیت خاصی برای ما دارند، مخصوصا شنبهها.
.
مهمترین اتفاقاتی که باید برای تو آیندگان عزیز ثبت کنم، متاسفانه همچنان مربوط به سیاست است. سیاست آنقدر بلند و طویل است که هرجا پایت را بگذاری، میرود روی آن. به همین دلیل ما سعی میکنیم روی همان سیاست جوری راه برویم که به هیچ طرفی غش نکنیم. اما خبر خوش این است که این روزها مسائل دیگری هم داریم که به آن بپردازیم، مسائل فرهنگی، ورزشی، هنری، حوادث، آشپزی، جدول، سرگرمی و مهمتر از همه فضای مجازی. تا همین چند سال پیش تاریخ در قصرها، کاخها، دربارها و سایر انواع خانه نوشته میشد. در سالهای پایانی قرن چهاردهم تاریخ را کاربران فضای مجازی رقم میزنند، مخصوصا استوریهای اینستا.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. گزینههای پیشنهادی برای سخنگویی دولت . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
گزینههای پیشنهادی برای سخنگویی دولت
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Media Removed
. جماران: نمایندگان به تعطیلات تابستانی رفتند . ما گلهای خندانیم، شیدای تابستانیم چارهی هر دردی رو استراحت میدانیم . ما باید رفرش باشیم توی آرامش باشیم تو راه انگلیس و چین و مراکش باشیم . دلبسته استیضاح؛ به فکر خیر و صلاح فرقي خيلي نداره باشيم از كدوم جناح . ما باید دانا باشیم ...
.
جماران: نمایندگان به تعطیلات تابستانی رفتند .
ما گلهای خندانیم، شیدای تابستانیم
چارهی هر دردی رو استراحت میدانیم .
ما باید رفرش باشیم توی آرامش باشیم
تو راه انگلیس و چین و مراکش باشیم .
دلبسته استیضاح؛ به فکر خیر و صلاح
فرقي خيلي نداره باشيم از كدوم جناح
.
ما باید دانا باشیم فکر فرداها باشیم
دیگه وزیر نمونده پس چرا اینجا باشیم .
اینجا دائم درگیری، هستش سر این پیری
ما هم خب حقمونه سفر یه دل سیری
.
یکی میاد لو میده، چه چیزایی که دیده
خواب یه سری از ما بعدش دیگه پریده .
دائم فقر و شکایت، احتکار و فضاحت
خسته شدیم از ناله، میریم دیگه ولایت
.
آباد باش ای ایران آزاد باش ای ایران
چند روزی که ما رفتیم دلشاد باش ای ایران
Read more
Media Removed
. چند وقت قبل خبری منتشر شد مبنی بر اینکه برخی از ژنهای خوب برای فریب افکار عمومی، نام خانوادگی خود را عوض میکنند. متاسفانه ما ایرانیها عادت کردهایم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنیم. مثلا در مورد همین خبر هیچ کس فکر نکرد که این اتفاق چه تاثیرات خوبی میتواند در زندگی فردی و اجتماعی جوانان ...
.
چند وقت قبل خبری منتشر شد مبنی بر اینکه برخی از ژنهای خوب برای فریب افکار عمومی، نام خانوادگی خود را عوض میکنند. متاسفانه ما ایرانیها عادت کردهایم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنیم. مثلا در مورد همین خبر هیچ کس فکر نکرد که این اتفاق چه تاثیرات خوبی میتواند در زندگی فردی و اجتماعی جوانان کشورمان داشته باشد. در ادامه چند نمونه از این جنبههای مثبت را ذکر میکنیم:
.
الف) این حرکت هوشمندانه باعث میشود که یک جوان ایرانی، تواناییاش را فقط در یک حوزه خاص آزمایش نکند. به عنوان مثال شما نگاه کنید هر روز یک خبری منتشر میشود که دختر یا پسر یک مقام مسئول چند صد میلیارد دارو احتکار کرده. خب این جوان صرفا به خاطر اینکه نام خانوادگیاش شبیه فامیل پدرش است، از اين به بعد نمیتواند وارد حوزههای دیگر شود. اصلا شاید فلان خانم یا آقا، در حوزه احتکار پوشک خیلی توانمندی بیشتری داشته باشد. ولی چوب این شباهت فامیلی را میخورد و از ترس اینکه خیلی در رأس اخبار باشد و آخر سر چشم بخورد، نمیتواند شانس خودش را در سایر زمینهها امتحان کند. ببینيد با یک تغییر نامخانوادگی چقدر راحت میتوان از استعداد یک جوان ایرانی به صورت بهینه استفاده کرد.
.
ب) مساله بعدی بحث استقلال رفتار و تفکر جوانان کشور است. اگر دقت کرده باشید در هفتههای گذشته همه آمدند و گفتند پسر فلان سفیر سابق گفته مردم اگر نمیتوانند کار کنند، بروند بمیرند؛ در حالی که این واقعا تفکر شخصی این آقازاده بود. باور کنید من هم اگر جای آقا ساشا بودم، خیلی ناراحت میشدم که هیچ کس حرفم را مستقل تحویل نمیگیرد. حالا فرض کنید که این شباهت نام خانوادگی با پدر وجود نداشت، آدم چقدر راحت میتوانست به بقیه فحش بدهد و راحت نظرات شخصیاش را بیان کند. این حجم از استقلال تفکر هم تنها با یک تغییر فامیلی محقق میشود. واقعا زیبا نیست؟!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. بی قانون 834 شنبه هفدهم شهریور ماه 1397 . طرح: ثنا حسینپور
.
بی قانون 834
شنبه هفدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
Media Removed
. میخواهیم یکی از نمونهاي فاخر و گرانسنگِ اشعار ایرانی را برایتان تفسیر کنیم. شعر آهويي دارم خوشگله كه خيلي هم شعر خوب و با معناييست و گرچه در ژانر كودك سروده شده اما آنقدر كه در اين شعر نكته نهفته است، در ديوان بعضي از شعراي امروزي ما نيست. انگار چند قرن ادبيات تغزلي فارسي را در اين دو بيت خلاصه ...
.
میخواهیم یکی از نمونهاي فاخر و گرانسنگِ اشعار ایرانی را برایتان تفسیر کنیم. شعر آهويي دارم خوشگله كه خيلي هم شعر خوب و با معناييست و گرچه در ژانر كودك سروده شده اما آنقدر كه در اين شعر نكته نهفته است، در ديوان بعضي از شعراي امروزي ما نيست. انگار چند قرن ادبيات تغزلي فارسي را در اين دو بيت خلاصه كردهاند:
.
آهويي دارم خوشگله
اين شعر مثل هر شعر خوب ديگري با يك مطلع قوي و نكتهاي ظريف آغاز ميشود، آنجاييكه شاعر عليهالرحمه ميفرمايد: «آهويي دارم خوشگله» حال آنكه آهوي مورد نظر فرار كرده و از نقطه نظر فيزيكي ديگر موجود نيست. عليايحال شاعر كماكان از فعل مضارع استفاده كرده و ميفرمايند: آهويي «دارم» به جاي آنكه فيالمثل بگويند: آهويي «داشتم». براي شكافتن اين موضوع و نگاه درست به اين نكته در وهله اول بايد توجه كرد كه «با عقل، آب عشق به يك جو نميرود» پس بايد براي جلوگيري از بيچارگي در فهم مطلب، دوستان ساخته شده از آب و آتش، موقتا عقل دنيوي و حساب و كتاب رو براي چند لحظه تعطيل كرده و با چشم دل به موضوع بنگرند. چرا كه اصولا در اين وادي معادلات ديگري حاكم است و تفاوتها بسيارند (مثل تفاوت بين هندسه اقليدسي و نااقليدسي). اين نكته به همان جمله خواجه برميگردد كه ميفرمايند «از دل نرود هر آنكه از ديده برفت» يا شيخ اجل كه اينگونه ميفرمايند كه: «دگران چون بروند از نظر از دل بروند/ تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني» و اين همان تعريف ماهيت ابدي عشق است كه به نوعي به خصلت ازلي آن هم اشاره دارد «همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي/ كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي ».
.
فرار كرده ز دستم
شاعر بلافاصله پس از اندك اشارهاي به وجنات آهوي خويش به فرار او اشاره ميكند كه اين نه تنها رابطه علت و معلولي بين خوشگل بودن و فرار كردن را بيان ميكند، دلالت بر وجود نوعي ايجاز و خلاص گويي در كلام شاعر هم دارد كه از همان ابتدا به مخاطب ميفهماند كه با اثري عاشقانه روبهروست. از آنجا كه اصولا «عشق صداي پاي فاصلههاست» و «هميشه هم فاصله وجود دارد» پس بر خلاف ديگر گونههاي ادبي، روايت عاشقانهها هميشه با فرار آهو و فراق محبوب آغاز شده و اين خاتمه داستان نيست بلكه راوي حكايتي را آغاز ميكند كه همان حكايت دچار شدن است و آغاز بدبختي نوع بشر
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. اگر ديديد بچهاى مدام بالا و پايين مىپرد و مىپرسد «اسمت چى چيه؟» مطمئن باشيد اسمتان برايش مهم نيست. در صورت پيگير شدن به ريشهاى غالبا قطور به نام عمو اورگى بر مىخوريد: عمويى خجسته كه بچهها از ديدنش ذوق مىكنند و هنوز كىبورد (اورگ دهه شصت) را از كيفش بيرون نياورده، نمىدانند كجا بريزند. پس ...
.
اگر ديديد بچهاى مدام بالا و پايين مىپرد و مىپرسد «اسمت چى چيه؟» مطمئن باشيد اسمتان برايش مهم نيست. در صورت پيگير شدن به ريشهاى غالبا قطور به نام عمو اورگى بر مىخوريد: عمويى خجسته كه بچهها از ديدنش ذوق مىكنند و هنوز كىبورد (اورگ دهه شصت) را از كيفش بيرون نياورده، نمىدانند كجا بريزند.
پس از بيرون آوردن اورگ از كيفش، آن را روى حالت اوتوپايلوت قرار مىدهد و فولدر «شاد جديد» را كه ديشب در عروسى پلِى كرده بود انتخاب مىكند.
از نكات ظريف و مهم كار، زدن دكمه mute در نقاط اوج ترانه است، تا بچهها ابيات كليدى را خودشان جيغ بزنند و ملكه ذهنشان شود.
براى مثال «جان پدر برقصا» (كه منظور رقص الهى است) از جملاتى است كه ساعتها جاى كار و تكرار دارد تا احترام به والد در ناخودآگاه كودك نهادينه شود.
يا «بى پا و سر برقصا» كودك را به چالش مىاندازد كه چگونه بدون پا و سر برقصد؟ و توان حل مساله را در او رشد مىدهد، همچنين پس از يافتن جواب مساله (با دست رقصيدن) هماهنگى گوش و دستش تقويت مىشود.
از ديگر ابيات كليدى «دوستت دارم منِ بيچاره» است كه دوست داشتن را در ناخودآگاه كودك با بيچارگى پيوند مىدهد و عدم تعلق به اميال دنيوى را در اعماق وى نهادينه مىكند.
در مصرع «مِى مِى مِى مِى مِى بريز» نيز شديدا دور ريختن مِى و دورى از مِىگسارى به بچهها القا مىشود تا نسل آينده پاك و سالم بار بيايد.
همانطور كه مىبينيد انتخاب جمله مناسب كار حساس و مهمى است و در توان و درك و تخصص هر كسي نيست.
بى شك با حضور و تكثير آن دسته از عمو اورگىهايى كه اين چنين مسئولانه موسيقىها را انتخاب مىكنند، در آينده شاهد نسلى خواهيم بود كه سليقه موسيقايى والايى دارد، از ابتذال هنرى دور مانده است و معنى عميق اين ترانهها در تار و پودش نقش بسته.
Read more
Media Removed
. میتونم یه رازی رو بهت بگم؟ . + بله بگو . - هفته پیش رفتم یه فروشگاه و یه تفنگ خریدم... چون قصد داشتم اگه نتیجه آزمایش اومد و تومور مغزی داشتم، خودمو بکشم. . + خب؟ بعد چی شد؟ . - تنها چیزی که منصرفم کرد این بود که پدر و مادرم با این کار نابود میشدن و مجبور بودم اول اونارو بکشم و بعدش خب عمه و عمو اینام ...
.
میتونم یه رازی رو بهت بگم؟
.
+ بله بگو
.
- هفته پیش رفتم یه فروشگاه و یه تفنگ خریدم... چون قصد داشتم اگه نتیجه آزمایش اومد و تومور مغزی داشتم، خودمو بکشم.
.
+ خب؟ بعد چی شد؟
.
- تنها چیزی که منصرفم کرد این بود که پدر و مادرم با این کار نابود میشدن و مجبور بودم اول اونارو بکشم و بعدش خب عمه و عمو اینام هم ناراحت میشدن و بهتر بود اونارو هم بکشم. و همینطور دوستام و بعدش قتل عام به راه میافتاد!
اینه که بی خیال شدم.
.
هانا و خواهرانش - وودی آلن - کمدیالوگ - بی قانون - مهرداد نعیمی
Read more
Media Removed
. به لطف مدیریت دوستان در راس دولت و مجلس، در حال حاضر بحران اقتصادی سن و سال و کوچک و بزرگ نمیشناسد. اگر به صورت رندوم دست روی هریک از هشتاد میلیون ایرانی بگذاری با احتمال 99 درصد آن فرد نیز دچار بحران اقتصادی شده است. تا چند ماه پیش سرپرست خانواده درگیر تامین مایحتاج زندگی و ایجاد تعادل بین درآمد ...
.
به لطف مدیریت دوستان در راس دولت و مجلس، در حال حاضر بحران اقتصادی سن و سال و کوچک و بزرگ نمیشناسد. اگر به صورت رندوم دست روی هریک از هشتاد میلیون ایرانی بگذاری با احتمال 99 درصد آن فرد نیز دچار بحران اقتصادی شده است. تا چند ماه پیش سرپرست خانواده درگیر تامین مایحتاج زندگی و ایجاد تعادل بین درآمد و خرج و مخارجش بود اما در حال حاضر با توجه ویژه مسئولان، مردم صبح که از خواب بیدار میشوند، هنوز دست و صورت را نشسته، مسواک نزده و به بزرگتر سلام نکرده، نرخ دلار و هر گرم طلای 18 عیار را جویا میشوند. در هفتهای که گذشت کودکان، این نوگلان باغ زندگی نیز در تامین برخی از اقلام و کالاهای اساسی خود دچار مشکل شدند. وزیر بهداشت در مصاحبهای گفت: «شاید مجبور شویم در آینده شیر خشک را سهمیهبندی کنیم». هنوز این صحبت به طور کامل منعقد نشده بود که شیر خشک گران شد. هنوز شیر خشک داشت سیر صعودی قیمت را طی میکرد که پوشک بچه گران و در برخی مناطق نایاب شد. حقیقتا تا کی کودکان این مرز و بوم نتوانند یک قضای حاجت درست و حسابی کنند و نگران عدم وجود پوشک بین پاهایشان و ریختن آبرویشان باشند؟ واقعا این درست است که لحظهای که کودک 1 ساله پس از چند ساعت تمرکز بر روی قضای حاجت، نگران افزایش قیمت دلار باشد؟ در صورتی که همین روند ادامه یابد شاهد چنین دیالوگهایی خواهیم بود:
.
مهد کودک- روز- داخلی
.
کودک 1: (در حالی که جعبه شیر خشک را بغل کرده): داداش چونه نزن. همین یکی رو دارم، کمتر هم نمیدم.
.
کودک 2: یه لطفی کن کمتر حساب کن، مشتری شیم.
.
کودک 1: داداش بقالی نیست که چونه میزنی. شیر خشک رو سهمیهبندی کردن. اصلا گیر نمیاد. اینم بابام رفته ناصر خسرو قاچاقی گیر آورده.
.
کودک 2: آخه داری گرون حساب میکنی؟
.
کودک1: انگار تو بازار نیستی. سرت همش لای اسباب بازی و پستونکه. دلار 15 تومنه. من همینو الان بخوام بخرم باید 40 هزار تومن بسلفم.
.
کودک 2: شیر خشک چه ربطی به دلار داره؟ مگه پودر بچه است؟
.
کودک 1: بچه حسابی تو آروغ بزنی به دلار ربط داره. همش هم کار خودشونه. حالا چقدر اصلا میخوای هزینه کنی؟
.
کودک 2: پنج تا تیله دارم با یه جغجغه. اگه میتونی بهم بده. خیلی گشنمه.
.
کودک 1(با خنده:) با این چهارتا تیله، پوشک فقط میتونم بهت بدم. اونم یه دونه.
.
کودک 2: یه دونه؟ بابا من معدهام مشکل داره. از همون اولا کلیهام درست تشکیل نشده. یه دونه مال نیم ساعت منه. اذیت نکن.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. یکی از فوبیاهای زندگیم؛ فوبیای بعدا باهاتون تماس میگیریم، مدارکتون پیش ما میمونه، هست. بعد از اون فوبیای حالا اگر واقعا تماس بگیرن، چی بپوشمه. بعد از اون هم فوبیای رد شدن از جلوی حراست دانشگاهه. آخرین بار که میخواستم از جلوشون رد بشم، بهصورت خودجوش گوشهام رو زیر مقعنه چسبوندم. خانمه یه ...
.
یکی از فوبیاهای زندگیم؛ فوبیای بعدا باهاتون تماس میگیریم، مدارکتون پیش ما میمونه، هست. بعد از اون فوبیای حالا اگر واقعا تماس بگیرن، چی بپوشمه. بعد از اون هم فوبیای رد شدن از جلوی حراست دانشگاهه. آخرین بار که میخواستم از جلوشون رد بشم، بهصورت خودجوش گوشهام رو زیر مقعنه چسبوندم. خانمه یه نگاهی به من کرد و گفت: خانوم این قضیه مال نه سال دیگه است، شما راحت باش. بعدش هم قراره سلبریتیها رو سانسور کنیم، شما رو آنتن نمیرین. فوقش از این دوربین مخفی پخشتون کنیم، بعد هم خندید و گفت: من نمیدونم این توهم خود دافپنداری از کجا میاد. گفتم: از اینستاگرام. گفت: اینستاگرام هنوز فراگیر نشده، تو دقیقا از چه سالی اومدی؟ گفتم: از ۱۳۹۷. گفت: دلارام بچهاش رو بهدنیا آورد؟ گفتم: آره، تازه، با همون پسره هم عروسی کرد، چه عروسی هم براش گرفت تو اینستاگرام. گفت: نگو دیگه لعنتی، اسپویل میشه، اینقدر هم نگو اینستاگرام، اونم مال صاحاب فیسبوک خراب شده است یه جورایی دیگه. گفتم: بابا اینها همهاش الکیه، سناریوشونه. گفت: سناریو کی؟
.
گفتم: رباتها، حالا میذاری برم تو؟ گفت: اطلاعاتت رو به رخ من نکش بهزور میخواستی این ربات رو یهجای کار بیاریا. بدم بچهها ببرنت کمیته انضباطی؟ گفتم: نه تو رو خدا دیره، اگه کارم انجام نشه، دروازه زمان بسته میشه و گیر میکنم تو همین سال. گفت: خیلی هم دلت بخواد. حالا تو این سال چیکار میکنی. گفتم: یه کار نصفه دارم. گفت: چی؟ گفتم: شما کارت ملی رو چک کن، بذار برم. تو به بقیهاش کار نداشته باش. گفت: کارت ملیت هوشمنده، الکی هوشمندش کردی، تو همون سال هم به کارت نمیاد. اینها هم شک میکنن تقلبی باشه. تو این گیرودار تحریمها، تکنولوژی هوشمند کردنش رو از کجا آوردی؟ گفتم: از اون سالی که من اومدم هنوز تحریم نبودیم، بعدش تو که بیشتر از من میدونی؟ به کجا وصلی؟ از کی خط میگیری؟ کوبید به میز و گفت: اینجا من فقط سوال میکنم، حالا بگو کار نصفهات چیه؟ گفتم اومدم به استاد راهنما بگم نمره پروژهام رو نده. گفت: واسه چی؟ گفتم: به خودم مربوطه! گفت: اینجا سکرت مکرت نداریم، میگی یا نه؟ با بیمیلی گفتم: بابا اگه فارغالتحصیل بشم، ازدواج میکنم، بعد بچهدار میشم، البته بعد از ۷ سال، بعد مجبورم هفتهای ۴۰۰ پول پوشک و شیرخشک بدم، اونم در حالیکه یهسال قبلش بهمون حقوق ندادن. بعد زدم زیر گریه تو رو خدا به دکتر بگو نمره پروژه رو رد نکنه. اشکام رو پاک کرد و گفت: اینی که گفتی خیلی ترسناک بود، درسته من مال 9 سال پیشم ولی اسگل که نیستم.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. کشف سیارات فراخورشیدی با مقدار زیادی آب . لاله ضیائی - بی قانون
.
کشف سیارات فراخورشیدی با مقدار زیادی آب
.
🔻🔻🔻
لاله ضیائی - بی قانون
Media Removed
. از در در اومدم و چیزی به چیزی شدم. اگر فکر بد نمیکنین بگم یه جور مورمورطور. آخه دیدم یه دختره پلنگ مقدار چنبره زده روی دستای سبحانه، داره ناخوناش رو تیز میکنه. میگم: خانوم کی باشن؟ میگه: خانم که به شما چه البته! ولی برای اطلاعات عمومیت میگم که «عارضه جون» دختر خالهام هستن. میگم: خاصیتشون ...
.
از در در اومدم و چیزی به چیزی شدم. اگر فکر بد نمیکنین بگم یه جور مورمورطور. آخه دیدم یه دختره پلنگ مقدار چنبره زده روی دستای سبحانه، داره ناخوناش رو تیز میکنه. میگم: خانوم کی باشن؟ میگه: خانم که به شما چه البته! ولی برای اطلاعات عمومیت میگم که «عارضه جون» دختر خالهام هستن.
میگم: خاصیتشون چیه؟ میگه: من خاصیت ماصیت حالیم نمیشه ولی دو دقیقه دیگه اینجا وایسی عوارضش رو میکنم تو چشمات. میگم: اون موقع که ناخونت تیز نبود چشم و چال ما رو هر خطری تهدید میکرد. حالا که کار به ناخون تیزی هم رسیده، فبه المراد. من برم ماست بخورم. میگه: ماست نداریم.
میگم: دیشب خریدم که. میگه: شد مایه ماسک پوست. میگم: یعنی قدر یه لیس ماست ته سطل نمونده؟ میگه: حالا تو ماست خور نبودی. چی شده ماست خور شدی با این وضع هزینهها؟ یکم به فکر اقتصاد خانواده باش. همش که من نباید تنها تنها به فکر باشم. میگم: الان تنها تنها به فکری ماست رو کردی ماسک. دو تا دوتا به فکر بودی چی میشد اقتصاد خانوار. میگه: میبینی عارضه جون چه زندگی پلشتی دارم من؟
.
عارضه جون یه نچ نچ خفیفی کرد و همینطور که نگاه تیزپلنگیش من رو میدرید، سوهان رو زمین گذاشت؛ دست برد سمت کیفش.
آدمیزاد باید جهت احتیاط رو با این پلنگهای خوش خط و خال رعایت کنه. لذا خودم رو گسیختم و جستم کمی دور که اگر به سلاح سردی خواست جریحه دارم کنه، فرصت فرار برقرار باشه. همینطور که دستش تو کیف لول میخورد رو به من گفت: شما که انقدر زود خسته میشی نباید وارد زندگی زناشویی میشدی. سبحانه جون این قماش مردا رو من میشناسم. بیخود اعتماد کردی. میگم: کدوم قماش؟ میگه: همین شما. میگم: شما از کدوم زاویه من رو می بینی که این طور قضاوت میکنی؟
.
سوسه بیا طور یه چشمه اومد برای سبحانه که یعنی تحویل بگیر و شونه هم بالا انداخت که یعنی هیچی دیگه دقیقا همین قماش. سبحانه هم یه جور که انگار دم بوفالو رو لگد کرده باشی خروشان سمت من بُراق شده، میگه: از کی تا حالا دیدنی شدی تو بیریخت؟ جای ماست میکنمت تو گونی ازت کره میگیرمها.
عارضه جون نیشش خفیف باز شد و یه پغی هم کرد که بفهمم داره ته دلش ریز از سوزش من میخنده.
خواستم جلو عارضه کرم مول کم نیارم و چیزی بگم که بگنجه، ولی دیدم بستن نیش دختره به کرهگیری از استخونای خفیف من نمیارزه. پس یه جور که انگار من نبودم صبحیا بودن پیچیدم سمت آشپزخونه؛ شاید جای ماست یه نون خشک پیدا شه واسه سق زدن.
Read more
Media Removed
. یک پدیده عجیب به نام «ندای باطل» وجود دارد. در این پدیده، شما برای يک ثانیه حس میکنید میخواهید ماشین خود را به ترافیک بکوبانید یا پیچ نزدیک دره را نپیچید! این پدیده در زندگی ما از حالت پدیده درآمده و به یک اصل تبدیل شده است که جواب ندا را با «چشم، همین الان» پاسخ میدهیم. مثلا در این مدت که همه از پوشک ...
.
یک پدیده عجیب به نام «ندای باطل» وجود دارد. در این پدیده، شما برای يک ثانیه حس میکنید میخواهید ماشین خود را به ترافیک بکوبانید یا پیچ نزدیک دره را نپیچید! این پدیده در زندگی ما از حالت پدیده درآمده و به یک اصل تبدیل شده است که جواب ندا را با «چشم، همین الان» پاسخ میدهیم. مثلا در این مدت که همه از پوشک و امثالهم حرف میزنند، خواهرم آمد و گفت که بالاخره تلاششان جواب داد و باردار است. اشک شوق شوهرخواهرم را امان نمیداد. پدر و مادرم به پهنای صورت لبخند میزدند و پچ پچ کنان و سرانگشتی خرج سیسمونی را حساب میکردند و وقتی سرانگشتانشان کم آمد ماشین حساب درآوردند. آنها خاطرات کودکی ما را مرور میکردند و میگفتند که هیچ وقت به موقع تلاش نمیکردیم.
.
یا وقتی ندایی به برادرم گفت الان وقت زن گرفتنات است نه بیست سال پیش که در دهه سوم زندگیات بودی، همه را کنار زد و دست گذاشت روی ندا. او به این اعتقاد رسیده که کاش خرد الانش را آن موقع داشت.
.
زیرا بعد از این همه پسانداز تازه به همان نقطه بیست سال پیشَش رسیده و اگر باز هم صبر کند، گل و شیرینی شب خواستگاری را هم نمیتواند بخرد.
.
اما گل سرسبد این پدیده در خانواده خودم بودم؛ در جلسهای که با رییسم برای شنیدن ندارمهایش داشتم، یک ثانیه حس کردم دلم میخواهد میز را روی صورت او برگردانم. دست انداختم زیر میز و در یک آن با قدرت کشیدمش بالا. میز سنگین بود و دستهایم در رفت و به صورتم خورد. با اینکه میز برنگشت اما نتوانستم ثابت کنم تفریحی دستم را به صورتم میکوبانم. چون موقع این حرکت از صندلی بلند شده و اصطلاح برو بابا را که فکر میکردم در دلم گفتم، بلند گفته بودم. ولی خدا را شکر رییسم آدم منطقیای بود و اخراجم نکرد؛ چون برای من نصف حقوق وزارت کار فرقی با خود حقوق وزارت کار ندارد.
Read more
Media Removed
. دلا دیدی که آن دردانه فرزند چه راحت میزند بر پوشکش گند . جدا از خرج دارو و غذایش طلای پنبهای بستم به پایش . کمی کمتر بخور ای دختر خوب پسر جانم برو دیگر لب جوب . «شود چون بید لرزان سرو آزاد» نگاهش تا به نرخ پوشک افتاد . چه میشد گربهسان باشی و بیباک بریزی روی اعمالت کمی خاک . و یا چون ...
.
دلا دیدی که آن دردانه فرزند
چه راحت میزند بر پوشکش گند .
جدا از خرج دارو و غذایش
طلای پنبهای بستم به پایش .
کمی کمتر بخور ای دختر خوب
پسر جانم برو دیگر لب جوب
.
«شود چون بید لرزان سرو آزاد»
نگاهش تا به نرخ پوشک افتاد .
چه میشد گربهسان باشی و بیباک
بریزی روی اعمالت کمی خاک .
و یا چون کفتران، بی قید و خشنود
برایت شیشه در حکم خلا بود .
چه میشد یبس باشی مثل پلویز
شماره دو برایت میشدش جیز .
چه میشد از همان روز تولد
زبان را باز میکردی تو سرخود .
اخیرا شیر هم بیقید و بندی
شنیدم میشود سهمیه بندی .
خلاصه قوز بر بالای قوزه
رعایت کن تو هم این چند روزه
.
«دوتا شد قامتم همچون کمانی»
همان بهتر که در بطنم بمانی .
که امکانات آنجا لاکچری بود
نیا مادر به قربان تو... بدرود
Read more
Media Removed
. خیلیا به من میگن شما که نویسنده برنامه خندانندهشو بودی، خودت چرا تا حالا استنداپ اجرا نکردی؟ واقعیت اینه که اتفاقا به اجرای استنداپ فکر کردم اما یه چیز باعث شده سراغش نرم. اونم اینه که مطمئنم با اولین اجرای استنداپم، اون دو زار آبرویی که توی نویسندگی داشتم هم به باد میره! بعدشم من کلا توی زندگیم ...
.
خیلیا به من میگن شما که نویسنده برنامه خندانندهشو بودی، خودت چرا تا حالا استنداپ اجرا نکردی؟ واقعیت اینه که اتفاقا به اجرای استنداپ فکر کردم اما یه چیز باعث شده سراغش نرم. اونم اینه که مطمئنم با اولین اجرای استنداپم، اون دو زار آبرویی که توی نویسندگی داشتم هم به باد میره! بعدشم من کلا توی زندگیم سه بار جلوی دوربین قرار گرفتم! بار اول ده سال پیش بود که سر مزار مادربزرگم فیلم میگرفتن و سه ثانیه از منم هست که توش دستم تا آرنج توی دهنمه و دارم حلوایی که خوردم رو تمیز میکنم! دومیش یه فیلم کوتاه درباره فیلم آپارتمان (بیلی وایلدر) بود که خودم ساختم، که چون کسی حاضر نشد توش بازی کنه، مجبور شدم خودم بازی کنم! برای همین توی اون سکانسها مجبور شدم دوربین رو روی طاقچه بذارم تا فیلم بگیره! (چون آخه فیلمبردار هم نداشتم! نمیدونم کلا چرا کسی حاضر نبود همکاری کنه باهام!) ولی خب فیلم بازخوردهای بشدت مثبتی برام داشت. یادمه وقتی به جشنواره فیلم جوان فرستادم، آقای تارخ که داور بود فقط یک سوال ازم پرسید: «که اصلا فیلم آپارتمان بیلی وایلدر رو دیدی؟» سومین تجربهم هم توی همین خندوانه بود که در حد شش ثانیه جلوی دوربین آقای کریمی توی اتاق اعترافات بودم و نقشم فقط این بود که فکر میکردم این اتاق توالت فرنگیه و دنبال دستمال توالت میگشتم! که یادمه وقتی بابام دید، گفت: «ای کاش فقط به نویسندگی بسنده کنی! بذار وقتی مُردی حداقل بتونیم الکی ادعا کنیم آدم عمیقی بودی!»
.
ولی از این مسائل که بگذریم، بنظرم نویسندهها خیلی طفلکیان... بذارید چند تا از تجارب خندوانهایم رو بگم براتون:
.
یه بارم حس کردم یکی از بچهها از متنی که نوشتم یه کم ناراحته! حالا چرا این حسو داشتم؟ چون آدمی که دور اول، اول شده بود، دور دوم با متنِ من که در مورد شایسته سالاری بود، نفرِ آخر شد! رفتم گفتم آقا من عذر میخوام. نمیدونستم موضوع اینقدر حساسه که نصفش پخش میشه فقط! گفت: کاش میذاشتی آدمای شایستهتر در جایگاهت باشن، ای کاش عوض نوشتنِ اون متن، از خودت شروع میکردی!
.
سر استنداپ نجات سهیل غلامرضاپور مادرم گفت مهرداد سهیل خیلی بامزهس، اگه حذف بشه آق والدینت میکنم! گفتم مادرِ من، دیر گفتی، سهیل ضبط شد و اتفاقا حذف شد! ما نمیدونستیم سهیل قراره استنداپ نجات اجرا کنه، متن آماده نکردیم! که مامانم گفت: شاید بخاطر همین رفتاراته که بابات چند ساله از خونه بیرونت کرده و جواب سلامت رو هم نمیده! حالم ازت بهم میخوره!
.
یکی از نقاط درخشان کاریم سر استنداپ یک چهارم نهایی محمد معتضدی بود.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇
Read more
Media Removed
. مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش ...
.
مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش کنیم و محمود که پدرش معلم دینی بود در رقابت با هم باشیم تا به قول جوانهای امروز، مخش را بزنیم.
.
از یک جایي به بعد دیگر مخ زدنی در کار نبود و اسم مرجان هم کنار اسم ما چند پسربچه قرار گرفت تا همه بشویم بچههای بنبست امیر افشار. از جایی که دیگر بزرگ شده بودیم و روی لب و صورت ما پسرها به قول معروف سبز شده بود و به آن افتخار میکردیم و مرجان میخندید و میگفت چه آشغالی شدید شماها. از جایی که دیگر سال آخر دبیرستان بودیم و خر میزدیم برای کنکور. از جایی که معروفترین جزوه کنکور، جزوه رزمندگان بود و هنوز این همه کلاسهای مختلف نبود. از جایی که قبولیها را توی روزنامه میزدند و هنوز اینترنت و تلگرام و فضای مجازی نبود.
.
همه از یک هفته قبل استرس نتیجه را داشتیم و هر کدام از ما اگر قبول نشده بود باید میرفت سربازی و این که همه دانشگاه قبول شویم و با هم برویم و با هم برگردیم را خیال میکردیم و چیزهایی بیشتر هم حتی.
.
آن سالها نتایج کنکور توسط روزنامه کیهان یا اطلاعات منتشر میشد و ملت همانجا جلوی کیوسک روزنامههايي كه خریده بودند ايستاده یا پهن زمین ورق میزدند تا مثلا به حرف میم برسند و بگردند تا مثلا فرید منیری را پیدا کنند. ماجرا وقتی پیچیده میشد که بیست و شش فرید منیری پشت هم ردیف شده باشند و شماره داوطلبی هم همراهت نباشد. آن وسط مردمی هم كه دورت جمع شده بودند دیدنی بودند که هر کدام اسم و فامیل یک نفر را میبرد و میگفت ببین قبول شده یا نه. اما چه لذت غریبی داشت وقت بالا و پایین کردن اسامی به فامیلی خودت میرسیدی و بعد میدیدی چقدر «قدیمی» در شهرهای مختلف کشور وجود دارند که ممکن است نسبتی با تو داشته باشند و همین نکته باعث افتخار بود وقتی آن سالها امکانات برای افتخار کردن هم کم بود.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
Media Removed
. پیدا کردن دوست مناسب و نزدیک در خارج همیشه برای یک مهاجر سخت و طاقت فرساست. رافائل و امی همسایههای واحد بغلی ما بودند و حدود ده دوازده سالی میشد که از ایتالیا به کانادا مهاجرت کرده بودند. مادر رافائل هم حدود پنج سال میشد که به جمع آنها اضافه شده بود. هر چند مامان رافائل یه کلمه انگلیسی بلد نبود ...
.
پیدا کردن دوست مناسب و نزدیک در خارج همیشه برای یک مهاجر سخت و طاقت فرساست. رافائل و امی همسایههای واحد بغلی ما بودند و حدود ده دوازده سالی میشد که از ایتالیا به کانادا مهاجرت کرده بودند. مادر رافائل هم حدود پنج سال میشد که به جمع آنها اضافه شده بود. هر چند مامان رافائل یه کلمه انگلیسی بلد نبود و بالطبع ما هم ایتالیایی نمیفهمیدیم، ولی روابط فرهنگیمان باعث شده بود که خلا زبان جایش را با چیزهای دیگری پر کند. مثلا اینکه یک بار مامان رافائل برای ما یک ظرف اسپاگتی خارجی با طعم اوراگانو و سس پستو فرستاد و در عوضش مامان هم دو روز بعدش یک قابلمه ماکارونی چرب با تهدیگ سیبزمینی برایشان برد و تاکید هم کرد؛ تازه! یو شوود ترای ایت ویت سس خرسی! و یک جوری غیرمستقیم بهشان ثابت کرد که رو دست ماکارونی رب گوجه آریایی هنو هیچکی نیومده داداش!
.
دو سه ماهی نگذشته بود که از بد حادثه مامان رافائل سکته کرد و ویلچر نشین شد. پیرزن طفلکی که تا آن موقع یک جا بند نبود، حالا باید صبح تا عصر يك گوشه مینشست تا پرستارش همه کارهایش را انجام دهد.
.
تا اینکه یک روز تقریبا سر صبح بود که با سر و صدای مامان رافائل از خواب بیدارشدیم. همه میدانستیم که آن ساعت کسی خانه نیست. ولی علیالقاعده میبایستی پرستار آنجا باشد. با این حال کنجکاو شدیم و هر چهارتایی گوشهایمان را چسباندیم به دیوار تا بهتر متوجه قضایا شویم. اما وقتی صداها بلندتر شد بیشتر نگران شدیم. مامان گفت که بهتر است با خود رافائل تماس بگیریم ولی بابا تاکید میکرد که خودمان یک جوری حلش میکنیم. به خاطر همین با چهار،پنج تا حرکت رفت و برگشت درب ورودی واحد را شکست و عینهو لاک پشتهای نینجا معلق زنان وارد خانه شد.
.
طبق چیزی که انتظار داشتیم پیرزن بیچاره یک گوشه نشسته بود و بلند بلند تکرار می کرد «ایل باانیو، ایل باااانیو»
.
بابا در همان حالت نیم خیز به صورت مامان رافائل خیره شد و بعد انگار که یکهو چیزی کشف کرده باشد، پرید پای ویلچر و گفت: الساندرو نستا، جیانلوکا پالیوکا! بعد هم با حالت عاقل اندر سفیهی به ما گفت: بنده خدا حوصلهاش سر رفته، داره اعضاي اصلی تیم ملی ایتالیا رو واسه خودش یادآوری میکنه! بذار کمکش کنیم...
.
هنوز بابا داشت توضیح میداد که پیرزن بیچاره دوباره گفت: ایل بانیو!
.
و بابا هم که خوشش آمده بود برگشت و به من نگاهی کرد و پرسید؛ اون ژیگول مو بلنده کی بود پنالتی رو تو فینال خراب کرد؟! هاان، آهان، باجیو.. حاج خانم، روبرتو باجیو!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇👇
Read more
Media Removed
. بعد از اولین نگاه که نسخهتون رو کاملا میپیچونه، شما دومین نگاه رو در حوالی سالگرد یکسالگی رابطهتون تازه درک میکنین. چون تمام این یک سال ممکنه حرکت آهسته نگاه اول رو دوره کنین. تو نگاه دومه که تازه میفهمین چقدر عوض شدین. این دومین نگاه، نگاه به خودتونه یا به کلیات رابطه یا ...
.
بعد از اولین نگاه که نسخهتون رو کاملا میپیچونه، شما دومین نگاه رو در حوالی سالگرد یکسالگی رابطهتون تازه درک میکنین. چون تمام این یک سال ممکنه حرکت آهسته نگاه اول رو دوره کنین. تو نگاه دومه که تازه میفهمین چقدر عوض شدین. این دومین نگاه، نگاه به خودتونه یا به کلیات رابطه یا آنچه گذشت و یه جور گزارش سالیانه. شما از لولیدن تو دست و پاي هم خسته شدین، برای گوشیتون پسورد گذاشتین، با دوستهاتون بیشتر از شریک عشقیتون بیرون میرین. شما تو این مرحله بیشتر یه فعال اقتصادی هستید تا یه عاشق. چون به ازای هر حرکت رو بهجلوی شریکتون یه تلاش مذبوحانه برای گام برداشتن به سمتش دارین که کاملا مشخصه جواب نمیده. تو دومین نگاه ممکنه بفهمین شریکتون در خوش بینانهترین حالت حبابه، یعنی بیشتر باعث التهاب میشه تا ثبات. حتي ممکنه متوجه بشین حالا همچین تحفهای هم نبود که من اینجوری کشته مردهاش بودم. این خبر بدیه چون یه گوشه از حافظهتون اکتیو شده که باگهای رابطه رو نشونتون میده و شما هرجوری میخواین با خودتون مذاکره کنین یا لااقل نظر بقیه رو وتو کنین کاسبان رابطه نمیذارن. شما بعد از اکتیو شدن اون خونه از حافظهتون دیگه آدم سابق نمیشین. خبر بدتر اینه که اکتیو شدن اون خونه از حافظه حالت مسری داره و به شریکتون هم سرایت میکنه. از اینجا به بعد شما تو سرازیری رابطه هستین اگرچه اسمش هیجان انگیزه اما دارین با مخ سقوط میکنین، برای همینه که فیلتر زبونتون رو برمیدارین و شروع میکنین به انتقاد کردن. از اونجایی که ما هیچ وقت انتقاد سازنده رو یاد نمیگیریم برآیند این انتقاد، تعدادي کشته و مجروح تو فک و فامیل و دوستان دو طرفه. به قول تد موزبی هر خوببودن و کمالی تو رابطه یه امای بزرگ داره و من صراحتا بهتون میگم این اما تو همون دومین نگاه، به چشمتون میاد. این اما اونقدری واضحه که واقعا اینکه همون اول ندیدیش عجیبه. مثلا امای شما بهعنوان یه فمینیست دست به جیب نشدن در قرار اوله. شریکتون بعدها در دومین نگاه کشف میکنه که شما علاقهای به کار بیرون و تقسیم درآمدتون باهاش ندارین اما به هیچ هشتگ فمینیستی نه نمیگین یا امای بزرگ شریکتون بهعنوان یه مرد دست و دلباز میتونه، شکاک بودنش باشه، بعد یادتون میاد که تو همون قرار اول هنوز دو قلپ از قهوهتون رو نخورده بودین که گوشیتون زنگ میخوره و اون ازتون میپرسه کیه؟
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
بعد از اولین نگاه که نسخهتون رو کاملا میپیچونه، شما دومین نگاه رو در حوالی سالگرد یکسالگی رابطهتون تازه درک میکنین. چون تمام این یک سال ممکنه حرکت آهسته نگاه اول رو دوره کنین. تو نگاه دومه که تازه میفهمین چقدر عوض شدین. این دومین نگاه، نگاه به خودتونه یا به کلیات رابطه یا آنچه گذشت و یه جور گزارش سالیانه. شما از لولیدن تو دست و پاي هم خسته شدین، برای گوشیتون پسورد گذاشتین، با دوستهاتون بیشتر از شریک عشقیتون بیرون میرین. شما تو این مرحله بیشتر یه فعال اقتصادی هستید تا یه عاشق. چون به ازای هر حرکت رو بهجلوی شریکتون یه تلاش مذبوحانه برای گام برداشتن به سمتش دارین که کاملا مشخصه جواب نمیده. تو دومین نگاه ممکنه بفهمین شریکتون در خوش بینانهترین حالت حبابه، یعنی بیشتر باعث التهاب میشه تا ثبات. حتي ممکنه متوجه بشین حالا همچین تحفهای هم نبود که من اینجوری کشته مردهاش بودم. این خبر بدیه چون یه گوشه از حافظهتون اکتیو شده که باگهای رابطه رو نشونتون میده و شما هرجوری میخواین با خودتون مذاکره کنین یا لااقل نظر بقیه رو وتو کنین کاسبان رابطه نمیذارن. شما بعد از اکتیو شدن اون خونه از حافظهتون دیگه آدم سابق نمیشین. خبر بدتر اینه که اکتیو شدن اون خونه از حافظه حالت مسری داره و به شریکتون هم سرایت میکنه. از اینجا به بعد شما تو سرازیری رابطه هستین اگرچه اسمش هیجان انگیزه اما دارین با مخ سقوط میکنین، برای همینه که فیلتر زبونتون رو برمیدارین و شروع میکنین به انتقاد کردن. از اونجایی که ما هیچ وقت انتقاد سازنده رو یاد نمیگیریم برآیند این انتقاد، تعدادي کشته و مجروح تو فک و فامیل و دوستان دو طرفه. به قول تد موزبی هر خوببودن و کمالی تو رابطه یه امای بزرگ داره و من صراحتا بهتون میگم این اما تو همون دومین نگاه، به چشمتون میاد. این اما اونقدری واضحه که واقعا اینکه همون اول ندیدیش عجیبه. مثلا امای شما بهعنوان یه فمینیست دست به جیب نشدن در قرار اوله. شریکتون بعدها در دومین نگاه کشف میکنه که شما علاقهای به کار بیرون و تقسیم درآمدتون باهاش ندارین اما به هیچ هشتگ فمینیستی نه نمیگین یا امای بزرگ شریکتون بهعنوان یه مرد دست و دلباز میتونه، شکاک بودنش باشه، بعد یادتون میاد که تو همون قرار اول هنوز دو قلپ از قهوهتون رو نخورده بودین که گوشیتون زنگ میخوره و اون ازتون میپرسه کیه؟
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Loading...
Media Removed
. سر به سر دل من نذار اشک منو دیگه در نیار . عاشقت شدم من همین یه بار، جووووون تو... بله سلام میکنم خدمت شما شنوندگان عزیز رادیو زرشک. متاسفانه امروز همکارم جناب گندهدوز یه کم گرفتار بودن و من، زرزاده به جای ایشون برنامه رو اجرا میکنم. . - سلام جناب زِرزاده خوبید؟ . + زَرزاده ...
.
سر به سر دل من نذار اشک منو دیگه در نیار
.
عاشقت شدم من همین یه بار، جووووون تو... بله سلام میکنم خدمت شما شنوندگان عزیز رادیو زرشک. متاسفانه امروز همکارم جناب گندهدوز یه کم گرفتار بودن و من، زرزاده به جای ایشون برنامه رو اجرا میکنم.
.
- سلام جناب زِرزاده خوبید؟
.
+ زَرزاده عزیزم. رعایت کنید لطفا.
.
_ خب حالا... بنده پوریا شفقی هستم، «میم.جیم» سابق. زنگ زدم بگم این چه وضعشه آخه؟ 6 هزار تن پوشک با بدبختی بخر، انبار کن که آخرش فقط سه برابر به مردم بفروشی؟! تازه بعدش هم بهت خبر بدن که پوشکهای بزرگسالانش نشتی میده! همین همسایه خودمون اومد خرید، الانسه شبه جای پدرش رو توی تراس میندازه. من به عنوان یه جوون بیست و چند ساله دردم رو به کی بگم؟ به همین خاویار قسم دیگه روم نمیشه به دَدی رو بزنم. واقعا چرا کسی رسیدگی نمیکنه؟
.
زرزاده: عزیزم لازمه که مجددا سلام عرض کنم. بابت فامیلی جدیدت هم تبریک میگم ایشالا خیرش رو ببینی. ایشالا پشت این فامیلی هم افتخارآفرینی کنی مثل قبلی! پیغامتون رو هم شنیدم. واقعا حق با شماست. من از همین تریبون به نمایندگی از مردم زیادهخواه از شما جوان پرکار و تلاشگر و کارِخصوصیآفرین، تشکر و عذرخواهی میکنم. بذارید چندتا تلفن دیگه وصل کنم شاید مسببان این وضع شخصا اومدن و از شما معذرت خواستن. بفرمایید روی ایر هستید.
.
- آقا سلام. من «خ. ر» هستم. ببین آقای شفقیِ جدید، به من چه که شما اومدی پوشک سنین 12 تا 18 ماه خریدی و به سالمندان قالب کردی؟! بعدش هم مرد حسابی، بار واکسن هم بود ولی خودت پوشک خواستی. دیگه به من چه؟ چرا اجر کار ما رو خراب میکنی؟
.
زرزاده: ای بابا من نمیفهمم شما سرمایههای مملکت چرا حرص و جوش بیخودی میخورید؟
.
- الو زرزاده! هستی؟ گندهدوزم؛ ببین کاسبی بدجور خرابه؛ از صبح تا حالا فقط ۴۷ تا مسافر زدم. شماره اون رفیقت که مرغ به قیمت کشتارگاه میداد رو سریع واسم اساماس کن.
.
زرزاده: بله دوستان گویا خط رو خط شده، تلفن بعدی لطفا.
.
- گندهدوز: چی خط رو خط شده مرد حسابی؟ من خودم ختم این بازیام. باز دوتا آقازاده دیدی خودتو گم کردی. بفرست شماره رو. شب مهمون داریم.
.
زرزاده: دوستان لطفا «همه چی آرومه» پخش کنید... تماس بعدی لطفا... .
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
سر به سر دل من نذار اشک منو دیگه در نیار
.
عاشقت شدم من همین یه بار، جووووون تو... بله سلام میکنم خدمت شما شنوندگان عزیز رادیو زرشک. متاسفانه امروز همکارم جناب گندهدوز یه کم گرفتار بودن و من، زرزاده به جای ایشون برنامه رو اجرا میکنم.
.
- سلام جناب زِرزاده خوبید؟
.
+ زَرزاده عزیزم. رعایت کنید لطفا.
.
_ خب حالا... بنده پوریا شفقی هستم، «میم.جیم» سابق. زنگ زدم بگم این چه وضعشه آخه؟ 6 هزار تن پوشک با بدبختی بخر، انبار کن که آخرش فقط سه برابر به مردم بفروشی؟! تازه بعدش هم بهت خبر بدن که پوشکهای بزرگسالانش نشتی میده! همین همسایه خودمون اومد خرید، الانسه شبه جای پدرش رو توی تراس میندازه. من به عنوان یه جوون بیست و چند ساله دردم رو به کی بگم؟ به همین خاویار قسم دیگه روم نمیشه به دَدی رو بزنم. واقعا چرا کسی رسیدگی نمیکنه؟
.
زرزاده: عزیزم لازمه که مجددا سلام عرض کنم. بابت فامیلی جدیدت هم تبریک میگم ایشالا خیرش رو ببینی. ایشالا پشت این فامیلی هم افتخارآفرینی کنی مثل قبلی! پیغامتون رو هم شنیدم. واقعا حق با شماست. من از همین تریبون به نمایندگی از مردم زیادهخواه از شما جوان پرکار و تلاشگر و کارِخصوصیآفرین، تشکر و عذرخواهی میکنم. بذارید چندتا تلفن دیگه وصل کنم شاید مسببان این وضع شخصا اومدن و از شما معذرت خواستن. بفرمایید روی ایر هستید.
.
- آقا سلام. من «خ. ر» هستم. ببین آقای شفقیِ جدید، به من چه که شما اومدی پوشک سنین 12 تا 18 ماه خریدی و به سالمندان قالب کردی؟! بعدش هم مرد حسابی، بار واکسن هم بود ولی خودت پوشک خواستی. دیگه به من چه؟ چرا اجر کار ما رو خراب میکنی؟
.
زرزاده: ای بابا من نمیفهمم شما سرمایههای مملکت چرا حرص و جوش بیخودی میخورید؟
.
- الو زرزاده! هستی؟ گندهدوزم؛ ببین کاسبی بدجور خرابه؛ از صبح تا حالا فقط ۴۷ تا مسافر زدم. شماره اون رفیقت که مرغ به قیمت کشتارگاه میداد رو سریع واسم اساماس کن.
.
زرزاده: بله دوستان گویا خط رو خط شده، تلفن بعدی لطفا.
.
- گندهدوز: چی خط رو خط شده مرد حسابی؟ من خودم ختم این بازیام. باز دوتا آقازاده دیدی خودتو گم کردی. بفرست شماره رو. شب مهمون داریم.
.
زرزاده: دوستان لطفا «همه چی آرومه» پخش کنید... تماس بعدی لطفا... .
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. نوع خودرو: نامعلوم . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
نوع خودرو: نامعلوم
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
نوع خودرو: نامعلوم
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Media Removed
. خبر (ایسنا): دزد پیرمردها دستگیر شد. . سوال اول: اصولا چرا یک نفر باید پیرمردها را بدزدد؟ . الف) نیت نیکوکارانه دارد. . ب) خودش کرم دارد که نصیحت بشود. . ج) احتمال میداده پیرمرد در آینده نزدیک نایاب شود. . د) با پدر من (کارشناس اقتصاد و امور ورشکستگی) ...
.
خبر (ایسنا): دزد پیرمردها دستگیر شد.
.
سوال اول: اصولا چرا یک نفر باید پیرمردها را بدزدد؟
.
الف) نیت نیکوکارانه دارد.
.
ب) خودش کرم دارد که نصیحت بشود.
.
ج) احتمال میداده پیرمرد در آینده نزدیک نایاب شود.
.
د) با پدر من (کارشناس اقتصاد و امور ورشکستگی) مشورت کرد و پدر گفت: الان نون تو فروش پیرمرده.
.
ه) به ایزی لایف پیرمردها چشم داشت. .
سوال دوم: در واکنش به این خبر در فضای مجازی احتمال کدام یک از «کپشن»های زیر بیشتر است؟
.
الف) به جای گرفتن دزد پیرمردها، پیرمردهای دزد رو بگیرین. بوس به همه تون. (احمد ایراندوست و جمعی از چهرههای کنشگر)
.
ب) ای وای آقای آل پاچینو رو دزدیدن؟ چقدر هم پیر شده طفلک. (سحر قریشی در حالی که عکس احمدپورمخبر را آپلود کرده.)
.
ج) آنها که دزد پیرمرد را گرفتهاند ای کاش نگذارند دهان من باز شود و بگویم آن جوانی که در تابستان داغ پارسال در چهارراه استانبول با زوجهاش از کنار آن کفش فروشی کذایی میگذشت و آقای ش.ح هم از این موضوع باخبرند کیست! اسرار ازل را نه تو دانی و نه من. (تويیت معنادار حسامالدین آشنا)
.
د) رفتار عجیب مردم بعد از خبر دزدی پیرمردها/ ریختن تو مغازهها پیرمرد میگیرن احتکار میکنن/ اگه با احتکار پیرمردها مخالفی لایک کن. (پیج ویدیوی فان)
.
ه) ژست پیرمردی جالب ریحانه پارسا/ حمله مجری معروف به افراد کهنسال/ این پسره به پیرمرده هم رحم نکرد/ افشاگری بیسابقه ساشا سبحانی درباره جمشید مشایخی/ پیرمرده دزده رو با خاک یکسان کرد.
.
سوال سوم: دزد پیرمردها چگونه دستگیر شد؟
.
الف) پیرمردها را گروگان گرفت. به خانوادهشان زنگ زد تا اخاذی کند. ندادند. بازداشت شد.
.
ب) پیرمردها دورهاش کردند که زمان ما اینجوری نبود و جوونها اینقدر بیخاصیت نبودند و تو هم آخرش هیچی نمیشی، افسردگی گرفت و خودش را معرفی کرد.
.
ج) اشتباهی، فرامرز صدیقی را دزدید. فرامرز صدیقی ناگهان اسلحه درآورد و گفت «بازی دیگر تمام شده است» و او را بازداشت کرد.
.
د) دچار اشتباه محاسباتی شد. به خانه سالمندان رفت. در را باز کرد. دید حسن روحانی و وزرا همگی نشستهاند. اظهار شرمندگی کرد و خواست برود اما دیگر دیر بود.
.
(دیالوگ ماندگار؛ دزد: خسته نباشین. ببخشید پیرمرد اضافی نمیخواین؟ روحانی: نه. دزد: پس من یه آذری جهرمی برداشتم.) .
بقیه در کامنت اول 👇👇
Read more
خبر (ایسنا): دزد پیرمردها دستگیر شد.
.
سوال اول: اصولا چرا یک نفر باید پیرمردها را بدزدد؟
.
الف) نیت نیکوکارانه دارد.
.
ب) خودش کرم دارد که نصیحت بشود.
.
ج) احتمال میداده پیرمرد در آینده نزدیک نایاب شود.
.
د) با پدر من (کارشناس اقتصاد و امور ورشکستگی) مشورت کرد و پدر گفت: الان نون تو فروش پیرمرده.
.
ه) به ایزی لایف پیرمردها چشم داشت. .
سوال دوم: در واکنش به این خبر در فضای مجازی احتمال کدام یک از «کپشن»های زیر بیشتر است؟
.
الف) به جای گرفتن دزد پیرمردها، پیرمردهای دزد رو بگیرین. بوس به همه تون. (احمد ایراندوست و جمعی از چهرههای کنشگر)
.
ب) ای وای آقای آل پاچینو رو دزدیدن؟ چقدر هم پیر شده طفلک. (سحر قریشی در حالی که عکس احمدپورمخبر را آپلود کرده.)
.
ج) آنها که دزد پیرمرد را گرفتهاند ای کاش نگذارند دهان من باز شود و بگویم آن جوانی که در تابستان داغ پارسال در چهارراه استانبول با زوجهاش از کنار آن کفش فروشی کذایی میگذشت و آقای ش.ح هم از این موضوع باخبرند کیست! اسرار ازل را نه تو دانی و نه من. (تويیت معنادار حسامالدین آشنا)
.
د) رفتار عجیب مردم بعد از خبر دزدی پیرمردها/ ریختن تو مغازهها پیرمرد میگیرن احتکار میکنن/ اگه با احتکار پیرمردها مخالفی لایک کن. (پیج ویدیوی فان)
.
ه) ژست پیرمردی جالب ریحانه پارسا/ حمله مجری معروف به افراد کهنسال/ این پسره به پیرمرده هم رحم نکرد/ افشاگری بیسابقه ساشا سبحانی درباره جمشید مشایخی/ پیرمرده دزده رو با خاک یکسان کرد.
.
سوال سوم: دزد پیرمردها چگونه دستگیر شد؟
.
الف) پیرمردها را گروگان گرفت. به خانوادهشان زنگ زد تا اخاذی کند. ندادند. بازداشت شد.
.
ب) پیرمردها دورهاش کردند که زمان ما اینجوری نبود و جوونها اینقدر بیخاصیت نبودند و تو هم آخرش هیچی نمیشی، افسردگی گرفت و خودش را معرفی کرد.
.
ج) اشتباهی، فرامرز صدیقی را دزدید. فرامرز صدیقی ناگهان اسلحه درآورد و گفت «بازی دیگر تمام شده است» و او را بازداشت کرد.
.
د) دچار اشتباه محاسباتی شد. به خانه سالمندان رفت. در را باز کرد. دید حسن روحانی و وزرا همگی نشستهاند. اظهار شرمندگی کرد و خواست برود اما دیگر دیر بود.
.
(دیالوگ ماندگار؛ دزد: خسته نباشین. ببخشید پیرمرد اضافی نمیخواین؟ روحانی: نه. دزد: پس من یه آذری جهرمی برداشتم.) .
بقیه در کامنت اول 👇👇
Media Removed
. تهمینه میلانی برخلاف میل باطنیاش در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. او با فیلم «دو زن» به صورت حرفهای وارد دنیای فیلمسازی شد. پس از اکران این فیلم جریانی به آن معترض شدند و با فشار گفتند: «چرا دو زن؟!» گفتیم: «پس چند تا؟!» جواب دادند: «حداقل هفت هشت تا!» وی کمی بعد از موفقیت دو زن، فیلم ...
.
تهمینه میلانی برخلاف میل باطنیاش در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. او با فیلم «دو زن» به صورت حرفهای وارد دنیای فیلمسازی شد. پس از اکران این فیلم جریانی به آن معترض شدند و با فشار گفتند: «چرا دو زن؟!» گفتیم: «پس چند تا؟!» جواب دادند: «حداقل هفت هشت تا!» وی کمی بعد از موفقیت دو زن، فیلم «واکنش پنجم» را ساخت که برای اولین بار جمشید هاشمپور را از اینکه با تیرکمان و از پشت درختها دشمنان را بکشد وارد یک نقش جدید کرد. هاشمپور در دوران فیلمبرداری آن اثر مدام اصرار داشت که حداقل شهاب حسینی را با تیرکمان از پشت درخت بزند اما با مخالفت خانم فیلمساز همراه شد.
.
تهمینه میلانی اخیرا نمایشگاه نقاشی برگزار کرد که با حواشی بسیار همراه شد. این نقاشیها که قابلیت ارسال به نشانی تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند، شبکه دوم سیما، واحد کودک و نوجوان را هم داشتند وسط راه با تصمیم راننده اسنپ به یک گالری ارسال شدند.
.
شرایط این نمایشگاه و افتتاحیه آن به صورتی بود که دقیقا مشخص نبود چک اول را چه کسی زده و چه کسی خورده است. در همین راستا فتحعلی اویسی که مدتها با یک روبدوشامبر زرشکی- طلایی نماد امپریالیسم و استکبار جهانی در سریالهای تلویزیونی بود، در پیامی اعلام کرد که حاضر است دوباره لباس رزم پوشیده و نطق مخالفانِ این نمایشگاه را بکشد.
.
در همین راستا یکی از نعرهکشان حاضر در اطراف گالری که اعلام کرد کامبیز پادری نام دارد اما او را مسعود کیمیایی صدا بزنیم، خود را پیرو مکاتب هنری «کف گُرگیسم» و «پنجه بوکسیسم!» نامید و اعلام کرد: «هرکس وارد این نمایشگاه بشه، سر و کارش با دشنه است!»
.
خانم میلانی ابتدا در جواب منتقدان خود گفت: «این نقاشیها در ناخودآگاه او شکل گرفتهاند» یغما گلرویی هم همین نظر را دارد و ترجمههای مترجمان دیگر به او الهام میشوند. بعد که این اظهار نظر اندازه خیار هم کارکرد نداشت، گفت: «به ابروهای اون نقاشی نگاه کنید، شیطونیه عشقا! اما اونی که من کشیدم، هشتیه». این اظهارنظر هم اندازه هویج کارکرد نداشت و در نتیجه تهمینه میلانی در اظهارنظری دشمن شُل کن اعلام کرد: «این اتفاق زیرنظر ایادی استکبار و آمریکاست!» که باعث شد حسین شریعتمداری سردبیر روزنامهکیهان بگوید: «ای بابا اینجا هم دست زیاد شد! لااقل میانداختی گردن اصلاحطلبها و تاجزاده!»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
تهمینه میلانی برخلاف میل باطنیاش در سال ۱۳۳۹ به دنیا آمد. او با فیلم «دو زن» به صورت حرفهای وارد دنیای فیلمسازی شد. پس از اکران این فیلم جریانی به آن معترض شدند و با فشار گفتند: «چرا دو زن؟!» گفتیم: «پس چند تا؟!» جواب دادند: «حداقل هفت هشت تا!» وی کمی بعد از موفقیت دو زن، فیلم «واکنش پنجم» را ساخت که برای اولین بار جمشید هاشمپور را از اینکه با تیرکمان و از پشت درختها دشمنان را بکشد وارد یک نقش جدید کرد. هاشمپور در دوران فیلمبرداری آن اثر مدام اصرار داشت که حداقل شهاب حسینی را با تیرکمان از پشت درخت بزند اما با مخالفت خانم فیلمساز همراه شد.
.
تهمینه میلانی اخیرا نمایشگاه نقاشی برگزار کرد که با حواشی بسیار همراه شد. این نقاشیها که قابلیت ارسال به نشانی تهران، میدان آرژانتین، انتهای خیابان الوند، شبکه دوم سیما، واحد کودک و نوجوان را هم داشتند وسط راه با تصمیم راننده اسنپ به یک گالری ارسال شدند.
.
شرایط این نمایشگاه و افتتاحیه آن به صورتی بود که دقیقا مشخص نبود چک اول را چه کسی زده و چه کسی خورده است. در همین راستا فتحعلی اویسی که مدتها با یک روبدوشامبر زرشکی- طلایی نماد امپریالیسم و استکبار جهانی در سریالهای تلویزیونی بود، در پیامی اعلام کرد که حاضر است دوباره لباس رزم پوشیده و نطق مخالفانِ این نمایشگاه را بکشد.
.
در همین راستا یکی از نعرهکشان حاضر در اطراف گالری که اعلام کرد کامبیز پادری نام دارد اما او را مسعود کیمیایی صدا بزنیم، خود را پیرو مکاتب هنری «کف گُرگیسم» و «پنجه بوکسیسم!» نامید و اعلام کرد: «هرکس وارد این نمایشگاه بشه، سر و کارش با دشنه است!»
.
خانم میلانی ابتدا در جواب منتقدان خود گفت: «این نقاشیها در ناخودآگاه او شکل گرفتهاند» یغما گلرویی هم همین نظر را دارد و ترجمههای مترجمان دیگر به او الهام میشوند. بعد که این اظهار نظر اندازه خیار هم کارکرد نداشت، گفت: «به ابروهای اون نقاشی نگاه کنید، شیطونیه عشقا! اما اونی که من کشیدم، هشتیه». این اظهارنظر هم اندازه هویج کارکرد نداشت و در نتیجه تهمینه میلانی در اظهارنظری دشمن شُل کن اعلام کرد: «این اتفاق زیرنظر ایادی استکبار و آمریکاست!» که باعث شد حسین شریعتمداری سردبیر روزنامهکیهان بگوید: «ای بابا اینجا هم دست زیاد شد! لااقل میانداختی گردن اصلاحطلبها و تاجزاده!»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. بی قانون 838 چهارشنبه بیست و یکم شهریور ماه 1397 . طرح: ثنا حسینپور
.
بی قانون 838
چهارشنبه بیست و یکم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
بی قانون 838
چهارشنبه بیست و یکم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
Loading...
Media Removed
. اول هر سال که میرفتیم خوابگاه تازه دردسرهایمان شروع میشد. قشنگ معلوم بود کسی که از ابتدا قانون آنجا را وضع کرده از بیماری شدید وسواس رنج میبرده. چون طبقه اول مال سال اولیها بود، طبقه دوم مال سال دومیها و همینجور الی آخر. خوابگاه را هم چهار طبقه ساخته بودند چون سال پنجمیها جایی در دانشگاه ...
.
اول هر سال که میرفتیم خوابگاه تازه دردسرهایمان شروع میشد. قشنگ معلوم بود کسی که از ابتدا قانون آنجا را وضع کرده از بیماری شدید وسواس رنج میبرده. چون طبقه اول مال سال اولیها بود، طبقه دوم مال سال دومیها و همینجور الی آخر. خوابگاه را هم چهار طبقه ساخته بودند چون سال پنجمیها جایی در دانشگاه معتبرشان نداشتند و بهتر بود بروند بمیرند؛ تنبلها! سال چهارمیها را هم به خاطر آنکه توانسته بودند با همه سختیها و عذابها دوام بیاورند، تنبیه و تبعیدشان میکردند به متروکهترین بخش خوابگاه. تا هم از اتاق مطالعه و سالن اجتماعات و سلف و حمام خیلی دور باشند و هم اگر خواستند خودشان را بکشند، کسی مزاحمشان نشود. البته خود مسئولان خوابگاه تو را به سمت یک نوع مرگ تدریجی هدایت میکردند. در طول سه سال غذای کم خوابگاه را به خوردت میدادند و تو را در یک محیط کاملا آلوده نگه میداشتند که دیگر سال آخر نای بالا رفتن از این همه پله را نداشته باشی و بر اثر کم شدن جانت پایت بلغزد و از آن بالا قل بخوری و بیفتی پایین و سقط شوی. تازه گرفتن اتاق خودش معضلی بود. اول هر سال اتاق تازهای تحویلمان میدادند که مجموعه بیبدیلی بود از موکت پاره و خاک گرفته، فرش چرک مرده، دیوارهای کثیف و سیاه و تختهای غرق سم سوسک و موش، بدون تشک. قابل سکونت کردنش کار یک نفر و دو نفر نبود. هر کس زودتر میرسید توی نمازخانه میماند تا بقیه هم برسند و دست در دست هم دهیم به مهر بلکه خراب شده خویش را کنیم آباد.
.
اوایل مهر سال آخر دانشگاه همه پنج نفرمان که رسیدیم کلید اتاق را تحویل گرفتیم. بعد چمدانها و وسایل انباری را با سختی زیاد چهار طبقه بالا بردیم و دست به کار شدیم. دیوارها را که شستیم، موکت و فرش را که جارو کردیم و شامپو زدیم، روکش تختها که کشیده شد، خانم فهیمی، مسئول خوابگاه آمد وسط اتاق ایستاد. این همان کسی بود که سه سال از عمر عزیزش را تلف کرد تا ما را از هم جدا کند بلکه آدم شویم ولی موفق نمیشد. نمونه ناظمی بود که ادامه تحصیل داده و با همه عقدههایش مسئول خوابگاه شده. نگاهی به در و پنجره و فرش تمیز اتاق کرد و مثل یک بازجوی خوب لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «به! به! احسنت به شما. خیلی تمیز شده.» بعد نگذاشت به خاطر تعریفش تعجب توی چشمهایمان حلقه بزند. همان لحظه به دلیل کمبود نیرو مجبور شد خودش نقش بازجوی بد را هم بازی کند. اخمی نظامی تحویلمان داد و گفت: «کی به شما گفته بیاید تو این اتاق؟»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
اول هر سال که میرفتیم خوابگاه تازه دردسرهایمان شروع میشد. قشنگ معلوم بود کسی که از ابتدا قانون آنجا را وضع کرده از بیماری شدید وسواس رنج میبرده. چون طبقه اول مال سال اولیها بود، طبقه دوم مال سال دومیها و همینجور الی آخر. خوابگاه را هم چهار طبقه ساخته بودند چون سال پنجمیها جایی در دانشگاه معتبرشان نداشتند و بهتر بود بروند بمیرند؛ تنبلها! سال چهارمیها را هم به خاطر آنکه توانسته بودند با همه سختیها و عذابها دوام بیاورند، تنبیه و تبعیدشان میکردند به متروکهترین بخش خوابگاه. تا هم از اتاق مطالعه و سالن اجتماعات و سلف و حمام خیلی دور باشند و هم اگر خواستند خودشان را بکشند، کسی مزاحمشان نشود. البته خود مسئولان خوابگاه تو را به سمت یک نوع مرگ تدریجی هدایت میکردند. در طول سه سال غذای کم خوابگاه را به خوردت میدادند و تو را در یک محیط کاملا آلوده نگه میداشتند که دیگر سال آخر نای بالا رفتن از این همه پله را نداشته باشی و بر اثر کم شدن جانت پایت بلغزد و از آن بالا قل بخوری و بیفتی پایین و سقط شوی. تازه گرفتن اتاق خودش معضلی بود. اول هر سال اتاق تازهای تحویلمان میدادند که مجموعه بیبدیلی بود از موکت پاره و خاک گرفته، فرش چرک مرده، دیوارهای کثیف و سیاه و تختهای غرق سم سوسک و موش، بدون تشک. قابل سکونت کردنش کار یک نفر و دو نفر نبود. هر کس زودتر میرسید توی نمازخانه میماند تا بقیه هم برسند و دست در دست هم دهیم به مهر بلکه خراب شده خویش را کنیم آباد.
.
اوایل مهر سال آخر دانشگاه همه پنج نفرمان که رسیدیم کلید اتاق را تحویل گرفتیم. بعد چمدانها و وسایل انباری را با سختی زیاد چهار طبقه بالا بردیم و دست به کار شدیم. دیوارها را که شستیم، موکت و فرش را که جارو کردیم و شامپو زدیم، روکش تختها که کشیده شد، خانم فهیمی، مسئول خوابگاه آمد وسط اتاق ایستاد. این همان کسی بود که سه سال از عمر عزیزش را تلف کرد تا ما را از هم جدا کند بلکه آدم شویم ولی موفق نمیشد. نمونه ناظمی بود که ادامه تحصیل داده و با همه عقدههایش مسئول خوابگاه شده. نگاهی به در و پنجره و فرش تمیز اتاق کرد و مثل یک بازجوی خوب لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: «به! به! احسنت به شما. خیلی تمیز شده.» بعد نگذاشت به خاطر تعریفش تعجب توی چشمهایمان حلقه بزند. همان لحظه به دلیل کمبود نیرو مجبور شد خودش نقش بازجوی بد را هم بازی کند. اخمی نظامی تحویلمان داد و گفت: «کی به شما گفته بیاید تو این اتاق؟»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. اگه تا امروز از دست اخبار سیاسی و اقتصادی، به اخبار فرهنگی هنری پناه میبردیم، الان دیگه آخرین سنگر رو هم از دست دادیم. مثلا تو حوزه سینما، آدم با سناریوهایی مواجه میشه که ببر خشمگین و یوز ایرانی هم از خوندنشون به زانو درمیاد. . کیفیت فیلمها رو که بذاریم کنار، طرف اومده فیلم کمدی بسازه، تا آخر ...
.
اگه تا امروز از دست اخبار سیاسی و اقتصادی، به اخبار فرهنگی هنری پناه میبردیم، الان دیگه آخرین سنگر رو هم از دست دادیم. مثلا تو حوزه سینما، آدم با سناریوهایی مواجه میشه که ببر خشمگین و یوز ایرانی هم از خوندنشون به زانو درمیاد.
.
کیفیت فیلمها رو که بذاریم کنار، طرف اومده فیلم کمدی بسازه، تا آخر فیلم اینقدر گریه میکنی که تهش زیربغلتو میگیرن و از سینما میبرن بیرون. یا خبر رسیده که قراره یه فیلم جدید به سبک زندگینامه و تو ژانر کودک و نوجوان ساخته بشه، ولی از هر زاویهای نگاه کنی، میبینی تنها ارتباطش با سینمای کودک، حضور بچه تو فیلمه و در بهترین شرایط موضوعش به ژانر وحشت میخوره.
.
ما هم که دیدیم فضا فراهمه و هرچی سناریو کشکیتر و الکی پیچیدهتر باشه، مخاطب بیشتری رو جذب میکنه، پیشنهادات خودمونو برای ساخت چند فیلم در این ژانرهای تلفیقی ارائه دادیم:
.
جایی برای پیرمردها نیست: اگه نمونه آمریکایی فیلم رو دیده باشین، انتظار دارین که با یه فیلم بزن و بکش و خشن روبرو بشین ولی ما یاد گرفتیم همه چیز رو مسالمتآمیز حل کنیم و با گفتن «زشته، روی همو ببوسین» سر و ته سنگینترین پدرکشتگیهای تاریخ بشر رو هم بیاریم. درنتیجه، موضوع فیلم کاملا سیاسی اجتماعیه و مربوطه به لایحه منع بهکارگیری بازنشستهها. داستان از این قراره که مدیران بازنشسته بعد از دو هفته خونهنشینی، حوصلهشون سر میره و برای پس گرفتن صندلیهاشون به ادارات سرازیر میشن و میپرن روی روسای ادارات رو میبوسن و دست رو شونه و سینه کت و جیب سینه کتشون میکشن و یهو ريیس قانع میشه که این بازنشستههای عزیز هم به مشاغل قبلی برگردن. درنتیجه اسم فیلم هم عین محتواش کاملا بیمعنی و بیمسما میشه که خوشبختانه همونیه که صادرکننده پروانه اکران میخواد.
.
مرگ فروشنده: اسم این نمایشنامه آرتور میلر نوید فیلم سنگین و پر از دیالوگهای ماندگاری رو به مخاطب میده ولی برخلاف تصور، فیلم کاملا در فضای اقتصادیه و راجع به مشتریه که بعد از اینکه دستمال کاغذی و شیر میخره، متوجه میشه کیف پولشو تو ماشین جا گذاشته. تو همین فاصله که بره تا ماشین و برگرده، دو هزار تومن میاد رو هر جنسی و خریدار تا آخر فیلم با تعجب سوال میکنه «واقعا تو همین دو دقیقه گرون شد؟ جان من؟ مرگ فروشنده؟» ضربه آخر فیلم هم زمانیه که میاد بیرون و میبینه شیشه ماشینشو شکستن و ضبطشو بردن.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
اگه تا امروز از دست اخبار سیاسی و اقتصادی، به اخبار فرهنگی هنری پناه میبردیم، الان دیگه آخرین سنگر رو هم از دست دادیم. مثلا تو حوزه سینما، آدم با سناریوهایی مواجه میشه که ببر خشمگین و یوز ایرانی هم از خوندنشون به زانو درمیاد.
.
کیفیت فیلمها رو که بذاریم کنار، طرف اومده فیلم کمدی بسازه، تا آخر فیلم اینقدر گریه میکنی که تهش زیربغلتو میگیرن و از سینما میبرن بیرون. یا خبر رسیده که قراره یه فیلم جدید به سبک زندگینامه و تو ژانر کودک و نوجوان ساخته بشه، ولی از هر زاویهای نگاه کنی، میبینی تنها ارتباطش با سینمای کودک، حضور بچه تو فیلمه و در بهترین شرایط موضوعش به ژانر وحشت میخوره.
.
ما هم که دیدیم فضا فراهمه و هرچی سناریو کشکیتر و الکی پیچیدهتر باشه، مخاطب بیشتری رو جذب میکنه، پیشنهادات خودمونو برای ساخت چند فیلم در این ژانرهای تلفیقی ارائه دادیم:
.
جایی برای پیرمردها نیست: اگه نمونه آمریکایی فیلم رو دیده باشین، انتظار دارین که با یه فیلم بزن و بکش و خشن روبرو بشین ولی ما یاد گرفتیم همه چیز رو مسالمتآمیز حل کنیم و با گفتن «زشته، روی همو ببوسین» سر و ته سنگینترین پدرکشتگیهای تاریخ بشر رو هم بیاریم. درنتیجه، موضوع فیلم کاملا سیاسی اجتماعیه و مربوطه به لایحه منع بهکارگیری بازنشستهها. داستان از این قراره که مدیران بازنشسته بعد از دو هفته خونهنشینی، حوصلهشون سر میره و برای پس گرفتن صندلیهاشون به ادارات سرازیر میشن و میپرن روی روسای ادارات رو میبوسن و دست رو شونه و سینه کت و جیب سینه کتشون میکشن و یهو ريیس قانع میشه که این بازنشستههای عزیز هم به مشاغل قبلی برگردن. درنتیجه اسم فیلم هم عین محتواش کاملا بیمعنی و بیمسما میشه که خوشبختانه همونیه که صادرکننده پروانه اکران میخواد.
.
مرگ فروشنده: اسم این نمایشنامه آرتور میلر نوید فیلم سنگین و پر از دیالوگهای ماندگاری رو به مخاطب میده ولی برخلاف تصور، فیلم کاملا در فضای اقتصادیه و راجع به مشتریه که بعد از اینکه دستمال کاغذی و شیر میخره، متوجه میشه کیف پولشو تو ماشین جا گذاشته. تو همین فاصله که بره تا ماشین و برگرده، دو هزار تومن میاد رو هر جنسی و خریدار تا آخر فیلم با تعجب سوال میکنه «واقعا تو همین دو دقیقه گرون شد؟ جان من؟ مرگ فروشنده؟» ضربه آخر فیلم هم زمانیه که میاد بیرون و میبینه شیشه ماشینشو شکستن و ضبطشو بردن.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Loading...
Media Removed
. يه شعر معروفي هست كه وقتي ميخونيش قشنگ معلومه شاعر اون لحظه اكسپلور اينستاگرامش رو باز كرده و با يه سري ويديوي آموزشي كاشت ناخن و مدلاي جديد لاك و ميكآپ مواجه شده. بعد نشسته همه رو پيگيري كرده و يهو به خودش اومده ديده كل موجودي حسابش رو لاك و كانتور و پد آرايشي خريده. . در نتيجه همون لحظه «از هر طرف ...
.
يه شعر معروفي هست كه وقتي ميخونيش قشنگ معلومه شاعر اون لحظه اكسپلور اينستاگرامش رو باز كرده و با يه سري ويديوي آموزشي كاشت ناخن و مدلاي جديد لاك و ميكآپ مواجه شده. بعد نشسته همه رو پيگيري كرده و يهو به خودش اومده ديده كل موجودي حسابش رو لاك و كانتور و پد آرايشي خريده.
.
در نتيجه همون لحظه «از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود» رو سروده! اما اينكه تو اون ويديوها چي ديده كه ته مونده حسابش رو به باد فنا داده و بعدم شعرش اومده براتون موشكافي ميكنيم.
.
اولين ويديويي كه دوست شاعرمون ديده احتمالا لاك آينهاي بوده. وقتي ويديوهاي بيشتر اين پديده رو مورد بررسي قرار داده فهميده براي داشتن اين رنگ روي ناخناش نيازي به پودراي رنگي پنگي و عجيب غريب نيست. چون هوشنگ بيوتي يكي از بستههايي كه شركت خوب «زيبارويان مصنوعي» براش فرستاده بود رو تو لايو به عشقاش نشون داد.
بستهاي كه توش پر از لاكهاي آينهاي از همه رنگ بود. بعد هم گفته عزيزانم نيازي نيست بريد قلم مخصوص بخريد، برق ناخن فلان بخريد و كاور ناخن بيسار هم بذاريد تنگش همين لاكاي قشنگ و جذاب «زيبارويان مصنوعي» رو بخريد و حالش رو ببريد. تازه اگه بگيد من معرفي كردم هزار تومنم تخفيف ميدن روي بستهشون.
.
ويديوي دوم هم مربوط به جديدترين شيوههاي كاشت ناخن بوده كه توش كامي داره نريشن ميگه كه: «ببينيد گلاي من، با اين سوهان ناخن شركت «نچرال باش» تو خونه ميتونين ناخن بذاريد براي خودتون. مواد مورد نيازش رو هم از شركت «خودت باش» تهيه كنيد. لينك خريد آنلاينش رو اين پايين گذاشتم.
.
وقتي خريديد ميتونيد همين ناخنهاي زيبا و طبيعي رو براي خودتون بكاريد.» بعد دست مدل محترم رو ميگيره جلوي دوربين و ميگه: «دزداي عزيز، اين مدل ثبت شده. سعي نكنيد مصادرهاش كنيد». حالا اين مدل خاص و ثبت شده چيه؟ اينه كه روي هر ناخن يه دست پنج، شش انگشتي رو كاشتن و با نگين و اكليل زياد تزيينش كردن كه احساس خاص بودن رو به تاروپود آدم تزريق ميكنه. در واقع ناخنا اينطوريان كه در نگاه اول با خودت ميگي يعني 25تا انگشت داره؟ ولي بعد ميفهمي نه... اين جديدترين و خاصترين نوع كاشت ناخنه و اوني كه اينو هنوز نديده بوده املي بيش نيست!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
يه شعر معروفي هست كه وقتي ميخونيش قشنگ معلومه شاعر اون لحظه اكسپلور اينستاگرامش رو باز كرده و با يه سري ويديوي آموزشي كاشت ناخن و مدلاي جديد لاك و ميكآپ مواجه شده. بعد نشسته همه رو پيگيري كرده و يهو به خودش اومده ديده كل موجودي حسابش رو لاك و كانتور و پد آرايشي خريده.
.
در نتيجه همون لحظه «از هر طرف كه رفتم جز وحشتم نيفزود» رو سروده! اما اينكه تو اون ويديوها چي ديده كه ته مونده حسابش رو به باد فنا داده و بعدم شعرش اومده براتون موشكافي ميكنيم.
.
اولين ويديويي كه دوست شاعرمون ديده احتمالا لاك آينهاي بوده. وقتي ويديوهاي بيشتر اين پديده رو مورد بررسي قرار داده فهميده براي داشتن اين رنگ روي ناخناش نيازي به پودراي رنگي پنگي و عجيب غريب نيست. چون هوشنگ بيوتي يكي از بستههايي كه شركت خوب «زيبارويان مصنوعي» براش فرستاده بود رو تو لايو به عشقاش نشون داد.
بستهاي كه توش پر از لاكهاي آينهاي از همه رنگ بود. بعد هم گفته عزيزانم نيازي نيست بريد قلم مخصوص بخريد، برق ناخن فلان بخريد و كاور ناخن بيسار هم بذاريد تنگش همين لاكاي قشنگ و جذاب «زيبارويان مصنوعي» رو بخريد و حالش رو ببريد. تازه اگه بگيد من معرفي كردم هزار تومنم تخفيف ميدن روي بستهشون.
.
ويديوي دوم هم مربوط به جديدترين شيوههاي كاشت ناخن بوده كه توش كامي داره نريشن ميگه كه: «ببينيد گلاي من، با اين سوهان ناخن شركت «نچرال باش» تو خونه ميتونين ناخن بذاريد براي خودتون. مواد مورد نيازش رو هم از شركت «خودت باش» تهيه كنيد. لينك خريد آنلاينش رو اين پايين گذاشتم.
.
وقتي خريديد ميتونيد همين ناخنهاي زيبا و طبيعي رو براي خودتون بكاريد.» بعد دست مدل محترم رو ميگيره جلوي دوربين و ميگه: «دزداي عزيز، اين مدل ثبت شده. سعي نكنيد مصادرهاش كنيد». حالا اين مدل خاص و ثبت شده چيه؟ اينه كه روي هر ناخن يه دست پنج، شش انگشتي رو كاشتن و با نگين و اكليل زياد تزيينش كردن كه احساس خاص بودن رو به تاروپود آدم تزريق ميكنه. در واقع ناخنا اينطوريان كه در نگاه اول با خودت ميگي يعني 25تا انگشت داره؟ ولي بعد ميفهمي نه... اين جديدترين و خاصترين نوع كاشت ناخنه و اوني كه اينو هنوز نديده بوده املي بيش نيست!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. یک نفر از پشت آمد بیصدا گفت خوبی؟ زندهای؟ حال شما؟ تا زبان را باز کردم با گله گفت ساکت! رای دادی چون به ما . دیگری آمد سراغم بیخبر شیک بود و مجلسی و معتبر تا که برگشتم ببینم روی او رفته بودش با رفیقانش سفر . یک نفر آمد چنان پروانهای نام او در برههای افسانهای تا که گفتم خیط باشد وضع ما گفت ...
.
یک نفر از پشت آمد بیصدا
گفت خوبی؟ زندهای؟ حال شما؟
تا زبان را باز کردم با گله
گفت ساکت! رای دادی چون به ما
.
دیگری آمد سراغم بیخبر
شیک بود و مجلسی و معتبر
تا که برگشتم ببینم روی او
رفته بودش با رفیقانش سفر
.
یک نفر آمد چنان پروانهای
نام او در برههای افسانهای
تا که گفتم خیط باشد وضع ما
گفت انسان نیستی رایانهای
.
دیگری در هالهای از نور بود
با درخت و پاک دستی جور بود
تا دکل گفتم چقدری راه بود؟
گفت من میپرسم از تو دور بود؟!
.
ناگهان آمد جرینگ یک کلید
خندههایش را جماعت میشنید
بستهای را خواست تقدیمم کند
نعره سر دادم شدم من ناپدید
Read more
یک نفر از پشت آمد بیصدا
گفت خوبی؟ زندهای؟ حال شما؟
تا زبان را باز کردم با گله
گفت ساکت! رای دادی چون به ما
.
دیگری آمد سراغم بیخبر
شیک بود و مجلسی و معتبر
تا که برگشتم ببینم روی او
رفته بودش با رفیقانش سفر
.
یک نفر آمد چنان پروانهای
نام او در برههای افسانهای
تا که گفتم خیط باشد وضع ما
گفت انسان نیستی رایانهای
.
دیگری در هالهای از نور بود
با درخت و پاک دستی جور بود
تا دکل گفتم چقدری راه بود؟
گفت من میپرسم از تو دور بود؟!
.
ناگهان آمد جرینگ یک کلید
خندههایش را جماعت میشنید
بستهای را خواست تقدیمم کند
نعره سر دادم شدم من ناپدید
Media Removed
. همان بنزِ سه سال قبل . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
همان بنزِ سه سال قبل
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
همان بنزِ سه سال قبل
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Loading...
Media Removed
. یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گرانقیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوهای بیبدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَتواکنان به سمت نویسنده میآید. رسیدن سردبیر ...
.
یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گرانقیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوهای بیبدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَتواکنان به سمت نویسنده میآید. رسیدن سردبیر به نویسنده نوید یک گفتوگوی بسیار ملایم و عاشقانه را میدهد. البته شاید اینها تصورات ذهنی نویسنده است و واقعیت به شکل دیگری باشد:
.
سردبیر (با فریاد): چه خبرتونه؟ چه خبررررتوووونه؟
.
نویسنده: باز چی شده جناب سردبیر؟
.
سردبیر: چی میخواستی بشه فرشادمهر؟! باز نشستی آروغ منتقدانه زدی؟
.
نویسنده: چی گفتم مگه؟
.
سردبیر: آخه به تو چه که نمایندههای مجلس رفتن استراحت دو هفتهای؟ لابد میخواستن برن مسافرت!
.
نویسنده: خب چرا تو این وضعیت پا شدن رفتن مسافرت؟
.
سردبیر: حتما رفتن خستگی چندوقت کار فشرده اخیرشون در بیاد. مگه ندیدی شکایت بردن پیش هیات نظارت بر رفتار نمایندگان؟
.
نویسنده: خب چرا شکایت بردن؟
.
سردبیر: چرتشون پاره شده دیدن دو نفر دارن حرف زیادی میزنن اینام شکایت کردن دیگه.
.
نویسنده: خب چرا چرت میزدن؟
.
سردبیر: خب چرت روي غذا و خوراکی میچسبه دیگه.
.
نویسنده: خب چرا اونجا خوراکی میخورن؟
.
سردبیر: آدم تو خونه خودش نمیتونه غذا بخوره و استراحت کنه؟
.
نویسنده: خب مگه خونهشونه؟!
.
سردبیر: نشنیدی مجلس خانه ملته؟ اینام نماینده ملتن. میخوان تو خونهشون استراحت کنن.
.
نویسنده: خب چرا نماینده شدن؟
.
سردبیر: اصلا به آمار بیکاری توجه کردی؟ خوب بود همین تعدادم بیکار میموندن؟ الان حداقل دو تا عکس یادگاری میگیرن.
.
نویسنده: خب چرا عکس یادگاری میگیرن؟ مگه برنامه تفریحیه؟!
.
سردبیر: تو هی جهت عوض کنی خسته نمیشی؟ به تفریح نیاز نداری؟
.
نویسنده: خب چرا جهت عوض میکنن؟
.
سردبیر: همیشه هم که سکوت جواب نمیده.
.
نویسنده: خب چرا سکوت میکنن؟!
.
سردبیر: چیکار کنن مرتیکه؟ شکایتم بکنن که خود تو میگی چرا به هیات نظارت بر رفتار نمایندگان شکایت کردن؟
.
نویسنده (در حال گریه): باشه اصلا این موضوع رو بیخیال میشم. یه موضوع دیگه مینویسم.
.
سردبیر: چه موضوعی؟
.
نویسنده: این خبر رو گوش کن؛ یکی از عزیزان گفته «تو روزنامهها هرچی دلشون بخواد مینویسن کسی هم باهاشون برخورد نمیکنه».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
یک روز تابستانی دفتر روزنامه، نویسنده با یک خودنویس گرانقیمت در حال نوشتن متن فردایش است. باد پرده حریر پنجره را به رقص در آورده و نور خورشید به لیوان آب پرتقال کنار نویسنده جلوهای بیبدیل بخشیده. سردبیر که کت تنگ و شلوار چسبان کوتاه به تن دارد، کَتواکنان به سمت نویسنده میآید. رسیدن سردبیر به نویسنده نوید یک گفتوگوی بسیار ملایم و عاشقانه را میدهد. البته شاید اینها تصورات ذهنی نویسنده است و واقعیت به شکل دیگری باشد:
.
سردبیر (با فریاد): چه خبرتونه؟ چه خبررررتوووونه؟
.
نویسنده: باز چی شده جناب سردبیر؟
.
سردبیر: چی میخواستی بشه فرشادمهر؟! باز نشستی آروغ منتقدانه زدی؟
.
نویسنده: چی گفتم مگه؟
.
سردبیر: آخه به تو چه که نمایندههای مجلس رفتن استراحت دو هفتهای؟ لابد میخواستن برن مسافرت!
.
نویسنده: خب چرا تو این وضعیت پا شدن رفتن مسافرت؟
.
سردبیر: حتما رفتن خستگی چندوقت کار فشرده اخیرشون در بیاد. مگه ندیدی شکایت بردن پیش هیات نظارت بر رفتار نمایندگان؟
.
نویسنده: خب چرا شکایت بردن؟
.
سردبیر: چرتشون پاره شده دیدن دو نفر دارن حرف زیادی میزنن اینام شکایت کردن دیگه.
.
نویسنده: خب چرا چرت میزدن؟
.
سردبیر: خب چرت روي غذا و خوراکی میچسبه دیگه.
.
نویسنده: خب چرا اونجا خوراکی میخورن؟
.
سردبیر: آدم تو خونه خودش نمیتونه غذا بخوره و استراحت کنه؟
.
نویسنده: خب مگه خونهشونه؟!
.
سردبیر: نشنیدی مجلس خانه ملته؟ اینام نماینده ملتن. میخوان تو خونهشون استراحت کنن.
.
نویسنده: خب چرا نماینده شدن؟
.
سردبیر: اصلا به آمار بیکاری توجه کردی؟ خوب بود همین تعدادم بیکار میموندن؟ الان حداقل دو تا عکس یادگاری میگیرن.
.
نویسنده: خب چرا عکس یادگاری میگیرن؟ مگه برنامه تفریحیه؟!
.
سردبیر: تو هی جهت عوض کنی خسته نمیشی؟ به تفریح نیاز نداری؟
.
نویسنده: خب چرا جهت عوض میکنن؟
.
سردبیر: همیشه هم که سکوت جواب نمیده.
.
نویسنده: خب چرا سکوت میکنن؟!
.
سردبیر: چیکار کنن مرتیکه؟ شکایتم بکنن که خود تو میگی چرا به هیات نظارت بر رفتار نمایندگان شکایت کردن؟
.
نویسنده (در حال گریه): باشه اصلا این موضوع رو بیخیال میشم. یه موضوع دیگه مینویسم.
.
سردبیر: چه موضوعی؟
.
نویسنده: این خبر رو گوش کن؛ یکی از عزیزان گفته «تو روزنامهها هرچی دلشون بخواد مینویسن کسی هم باهاشون برخورد نمیکنه».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. همه چیز از آنجا شروع شد که داوود زل زد توی چشمهای من و گفت: نه. درست از همان لحظه تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت ازدواج نکنم. این شد که تحرکات مادرم هم کم کم شروع شد. . مادر من با تبعیت کامل از قانون سوم نیوتون هرجایی که خواستهای باشد، نیرویی برابر و درست خلاف جهت به آن وارد میکند. اگر شما بگویی الان میخواهم ...
.
همه چیز از آنجا شروع شد که داوود زل زد توی چشمهای من و گفت: نه. درست از همان لحظه تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت ازدواج نکنم. این شد که تحرکات مادرم هم کم کم شروع شد.
.
مادر من با تبعیت کامل از قانون سوم نیوتون هرجایی که خواستهای باشد، نیرویی برابر و درست خلاف جهت به آن وارد میکند. اگر شما بگویی الان میخواهم درس بخوانم، میگوید بیخود بیا از این سبزیها پاک کن»، بگویی میخواهم سبزی پاک کنم میگوید «ذلیل مرده پاشو برو سر درس و مشقت» بگویی با لوبیاپلو ماست میچسبد سالاد درست میکند، سر سفره بگویی «نه انگار همین سالاد بهتر بود» میگوید «سالاد رو بذار برای شب برو چند تا کاسه ماست بیار». وقتی هم بو برد که من شکست عشقی خوردهام و نمیخواهم دیگر ازدواج کنم شروع کرد به اصرار که دختر نباید به آمدن خواستگار نه بگوید. جالب اینجا بود که هیچ خواستگاری هم نداشتم اما وقتی مادر اراده کرد از در و دیوار کیس ازدواج بود که میآمد پشت در خانه.
.
اما من سفت و سخت چسبیده به همهشان نه میگفتم تا اینکه مادر تصمیم گرفت از راه صلح و با زبان نرم وارد شود و از آنجایی که با روحیات و تواناییهای خودش آشنا بود و میدانست عمرا نمیتواند جملهای را تمام کند مگر اینکه آخرش به عصبانیت داد و هوار ختم بشود، تصمیم گرفت این مسئولیت را به سایرین واگذار کند.
.
برای این کار رفت سراغ مهری، زن پسردایی صادق که تا آن لحظه با دو بچه، یک شوهر به دردبخور، سه تا مدرک تحصیلی معتبر و شغل مناسب خوشبختترین زن فامیل ما بود. مهری در حالی که داشت پوشک پسرش را عوض میکرد با بیمیلی گفت: «میبینی زندگی متاهلی چقدر زیبا و با طراوته» بعد که با نگاه غضب آلود مادر که دست به سینه بالای سرش ایستاده بود مواجه شد، مجبور شد یک نفس عمیق هم برای طبیعی شدن حس طراوت بکشد. همینطور که داشت خودش را جمع میکرد که بالا نیاورد، صادق را دید که دارد خوش و خرم فوتبال میبیند در حالی که دختر چهارسالهشان گوشه اتاق ونگ میزد. همانطور که دمپایی را سمت صادق پرتاب میکرد با یک اخم مادرم، رو به من کرد و گفت: «ببین اگر صادق نبود من تا حالا مرده بودم از تنهایی» ولی در لحظه اصابت دمپایی به شکم صادق دیگر طاقت نیاورد و نالید: «ذلیل مرده هر چی میکشم از دست تويه» و پقی زد زیر گریه. دوباره سرش را بلند کرد و مادر را که بالای سرش دید، در حال بالا کشیدن دماغش به زور گفت: «اصلا عاشق همین دعواهای زن و شوهریام، نمک زندگیان لامصبا».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
همه چیز از آنجا شروع شد که داوود زل زد توی چشمهای من و گفت: نه. درست از همان لحظه تصمیم گرفتم دیگر هیچوقت ازدواج نکنم. این شد که تحرکات مادرم هم کم کم شروع شد.
.
مادر من با تبعیت کامل از قانون سوم نیوتون هرجایی که خواستهای باشد، نیرویی برابر و درست خلاف جهت به آن وارد میکند. اگر شما بگویی الان میخواهم درس بخوانم، میگوید بیخود بیا از این سبزیها پاک کن»، بگویی میخواهم سبزی پاک کنم میگوید «ذلیل مرده پاشو برو سر درس و مشقت» بگویی با لوبیاپلو ماست میچسبد سالاد درست میکند، سر سفره بگویی «نه انگار همین سالاد بهتر بود» میگوید «سالاد رو بذار برای شب برو چند تا کاسه ماست بیار». وقتی هم بو برد که من شکست عشقی خوردهام و نمیخواهم دیگر ازدواج کنم شروع کرد به اصرار که دختر نباید به آمدن خواستگار نه بگوید. جالب اینجا بود که هیچ خواستگاری هم نداشتم اما وقتی مادر اراده کرد از در و دیوار کیس ازدواج بود که میآمد پشت در خانه.
.
اما من سفت و سخت چسبیده به همهشان نه میگفتم تا اینکه مادر تصمیم گرفت از راه صلح و با زبان نرم وارد شود و از آنجایی که با روحیات و تواناییهای خودش آشنا بود و میدانست عمرا نمیتواند جملهای را تمام کند مگر اینکه آخرش به عصبانیت داد و هوار ختم بشود، تصمیم گرفت این مسئولیت را به سایرین واگذار کند.
.
برای این کار رفت سراغ مهری، زن پسردایی صادق که تا آن لحظه با دو بچه، یک شوهر به دردبخور، سه تا مدرک تحصیلی معتبر و شغل مناسب خوشبختترین زن فامیل ما بود. مهری در حالی که داشت پوشک پسرش را عوض میکرد با بیمیلی گفت: «میبینی زندگی متاهلی چقدر زیبا و با طراوته» بعد که با نگاه غضب آلود مادر که دست به سینه بالای سرش ایستاده بود مواجه شد، مجبور شد یک نفس عمیق هم برای طبیعی شدن حس طراوت بکشد. همینطور که داشت خودش را جمع میکرد که بالا نیاورد، صادق را دید که دارد خوش و خرم فوتبال میبیند در حالی که دختر چهارسالهشان گوشه اتاق ونگ میزد. همانطور که دمپایی را سمت صادق پرتاب میکرد با یک اخم مادرم، رو به من کرد و گفت: «ببین اگر صادق نبود من تا حالا مرده بودم از تنهایی» ولی در لحظه اصابت دمپایی به شکم صادق دیگر طاقت نیاورد و نالید: «ذلیل مرده هر چی میکشم از دست تويه» و پقی زد زیر گریه. دوباره سرش را بلند کرد و مادر را که بالای سرش دید، در حال بالا کشیدن دماغش به زور گفت: «اصلا عاشق همین دعواهای زن و شوهریام، نمک زندگیان لامصبا».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. بی قانون 837 سهشنبه بیستم شهریور ماه 1397 . طرح: ایمان خاکسار
.
بی قانون 837
سهشنبه بیستم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ایمان خاکسار
بی قانون 837
سهشنبه بیستم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ایمان خاکسار
Loading...
Media Removed
. اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی که چند سال با رویایش زندگی کرده بودم، در مشتم بود. به سمت خانه دویدم. باید همسرم را در این شادی سهیم میکردم. در باز شد. روی مبل نشسته بود. فریاد زدم: «یه خبر عالی برات دارم. یه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد ...
.
اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی که چند سال با رویایش زندگی کرده بودم، در مشتم بود. به سمت خانه دویدم. باید همسرم را در این شادی سهیم میکردم. در باز شد. روی مبل نشسته بود. فریاد زدم: «یه خبر عالی برات دارم. یه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد شده؟» گفتم: «یه چیز دیگه میخواستم بگم». گفت: «چی؟» هر چه فکر کردم یادم نیامد. از شما چه پنهان حتی نمیدانستم آن زن کیست. تا آنجا که یادم میآمد هنوز ازدواج نکرده بودم. زن جیغ میزد: «نکبتِ بیلیاقت! رنگ به این خوبی کجاش بده؟» به هر صورت آن شب دعوای سختی کردم. با زنی که نمیدانستم کیست و بر سر موضوعی که نمیدانستم چیست. احساس میکردم دارد زلزله میآید.
.
ساعتی بعد در خیابان پیپ میکشیدم و بیهدف قدم میزدم. مردی که بارانی بلندی پوشیده بود، با قدمهای تند خودش را به من رساند و گفت: «برنامه امشب اینه که اول یه کم قدم بزنم، بعد برم سینما یه فیلم خوب ببینم، بعد یه نفر رو بکشم و آخر شب هم یه فلافل دو نون بزنم، برم خونه بخوابم». آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. گفت: «پیپت رو بده یه پک بزنیم». بهش دادم، زد. گفت: «میخوای من رو لو بدی؟» گفتم: «نه به جان مادرم». داد زد: «مطمئنم که من رو لو میدی». پیپ را بردم نزدیک دهانش، گفتم: «بزن آروم شی». گفت: «بده جد و آبادت بزنه. چرا میخوای منو لو بدی؟» با ترس گفتم: «کی خواست لوت بده؟!» گفت: «از چشمهات معلومه میخوای لو بدی». گفتم: «اصلا غلط کردی به من گفتی روانی!». دستش را داخل جیب بارانیاش برد و چاقوی تیزی بیرون کشید. مثل سگ فرار کردم. مثل سگ دنبالم میدوید. احساس کردم دارد زلزله میآید.به کوچه بنبستی رسیدم. همه جا تاریک بود. از دیوار بالا رفتم. دیوار عجیبی بود این طرف حدود دومتر با زمین فاصله داشت، آن طرف ته نداشت. از آن طرف که ته نداشت آویزان شده بودم. در فاصله یک متریام مردی از همان دیوار آویزان بود. گفتم: «تو رو خدا نمیدونی چه جوری میشه رفت پایین؟» گفت: «این وضعیتی که توش هستیم من رو یاد یه داستان میندازه که شخصیتهای داستان دقیقا تو همین وضعیت بودن». امیدوارم شدم. گفتم: «خب؟ آخرش چی شد؟ چه کار کردن؟ نجات پیدا کردن؟». گفت: «نه. همهشون مردن بدبختها». احساس کردم دارد زلزله میآید.مرد بارانیپوش از آن طرف دیوار بالا آمد. روی دیوار ایستاد و زل زد به تخم چشمهایم. گفتم: «بدم بزنی آروم شی؟»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
اتفاق خیلی خوبی برایم افتاده بود. هدفی که چند سال با رویایش زندگی کرده بودم، در مشتم بود. به سمت خانه دویدم. باید همسرم را در این شادی سهیم میکردم. در باز شد. روی مبل نشسته بود. فریاد زدم: «یه خبر عالی برات دارم. یه خبر خیلی عالی». گفت: «واااای. رنگ موهام خوب شده؟» ۳۰ ثانیه فقط نگاهش کردم. گفت: «بد شده؟» گفتم: «یه چیز دیگه میخواستم بگم». گفت: «چی؟» هر چه فکر کردم یادم نیامد. از شما چه پنهان حتی نمیدانستم آن زن کیست. تا آنجا که یادم میآمد هنوز ازدواج نکرده بودم. زن جیغ میزد: «نکبتِ بیلیاقت! رنگ به این خوبی کجاش بده؟» به هر صورت آن شب دعوای سختی کردم. با زنی که نمیدانستم کیست و بر سر موضوعی که نمیدانستم چیست. احساس میکردم دارد زلزله میآید.
.
ساعتی بعد در خیابان پیپ میکشیدم و بیهدف قدم میزدم. مردی که بارانی بلندی پوشیده بود، با قدمهای تند خودش را به من رساند و گفت: «برنامه امشب اینه که اول یه کم قدم بزنم، بعد برم سینما یه فیلم خوب ببینم، بعد یه نفر رو بکشم و آخر شب هم یه فلافل دو نون بزنم، برم خونه بخوابم». آب دهانم را قورت دادم. کمی سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. گفت: «پیپت رو بده یه پک بزنیم». بهش دادم، زد. گفت: «میخوای من رو لو بدی؟» گفتم: «نه به جان مادرم». داد زد: «مطمئنم که من رو لو میدی». پیپ را بردم نزدیک دهانش، گفتم: «بزن آروم شی». گفت: «بده جد و آبادت بزنه. چرا میخوای منو لو بدی؟» با ترس گفتم: «کی خواست لوت بده؟!» گفت: «از چشمهات معلومه میخوای لو بدی». گفتم: «اصلا غلط کردی به من گفتی روانی!». دستش را داخل جیب بارانیاش برد و چاقوی تیزی بیرون کشید. مثل سگ فرار کردم. مثل سگ دنبالم میدوید. احساس کردم دارد زلزله میآید.به کوچه بنبستی رسیدم. همه جا تاریک بود. از دیوار بالا رفتم. دیوار عجیبی بود این طرف حدود دومتر با زمین فاصله داشت، آن طرف ته نداشت. از آن طرف که ته نداشت آویزان شده بودم. در فاصله یک متریام مردی از همان دیوار آویزان بود. گفتم: «تو رو خدا نمیدونی چه جوری میشه رفت پایین؟» گفت: «این وضعیتی که توش هستیم من رو یاد یه داستان میندازه که شخصیتهای داستان دقیقا تو همین وضعیت بودن». امیدوارم شدم. گفتم: «خب؟ آخرش چی شد؟ چه کار کردن؟ نجات پیدا کردن؟». گفت: «نه. همهشون مردن بدبختها». احساس کردم دارد زلزله میآید.مرد بارانیپوش از آن طرف دیوار بالا آمد. روی دیوار ایستاد و زل زد به تخم چشمهایم. گفتم: «بدم بزنی آروم شی؟»
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. گاری را قاطر سیاهی میکشد. افسارش را محکم در دست دارم و به این فکر میکنم که انتقال یک هیولا در قرن 21 چرا باید به این شکل باشد؟ کمی جلوتر از من کودک 70 ساله بی نام و نشانی راه میرود. همان لعنتي که مجبورم کرده در این سفر همراهیاش کنم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که میتواند افکارم را بخواند. میگوید: ...
.
گاری را قاطر سیاهی میکشد. افسارش را محکم در دست دارم و به این فکر میکنم که انتقال یک هیولا در قرن 21 چرا باید به این شکل باشد؟ کمی جلوتر از من کودک 70 ساله بی نام و نشانی راه میرود. همان لعنتي که مجبورم کرده در این سفر همراهیاش کنم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که میتواند افکارم را بخواند. میگوید: «جواب سوالاتتو آخر راه میگیری» انگار فقط میتواند همین جمله را بگوید. هزارمین بار است که تکرارش میکند. شاید هم کمتر. میگوید: «نه درسته. فکر میکنم حدودا هزار بار تکرارش کردم». کمی سرعتش را کم میکند و با من همقدم میشود. چهره کودکانه 70 سالهاش آنقدر عجیب است که نمیتوانم احساساتش را درک کنم. میگوید: «فکر نمیکردم دارم مجبورت میکنم که باهام بیای. به نظر میرسید خودت هم مشتاقی» خودم هم مشتاق بودم؟ دلم میخواهد سرش را از تنش جدا کنم. همانطور که سر سگم را جدا کرد تا مجبورم کند در این سفر همراهیاش کنم. البته نه با روش وحشیانه او. نه اینکه خیلی دلرحم باشم اما کندن سرش با دندان نشدنی است. میخندد: «راستش خودمم فکر میکنم زیادهروی کردم. شاید نیاز نبود با دندون اینکار رو انجام بدم. که البته به نظرم نمیتونیم انکار کنیم که به شدت تاثیرگذار بود. نبود؟ اما قبول دارم خوردن سگت دیگه خیلی زیاده روی بود. به شدت هم بدمزهاس». خودم را به نشنیدن میزنم. از همان 10 روز پیش که سفر را شروع کردیم جایی در انتهای افکارم میدانستم که خوشحالم اما سعی میکردم ابدا به این قضیه فکر نکنم تا او نفهمد. اما دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. میدانم دارم از این سفر لذت میبرم. زندگی یکنواخت و احمقانه فقیرانهام که فاقد معنا هم بود تکانی خورده است. چرا نباید خوشحال باشم؟ چون نمیدانم این هیولایی که با گاری داریم حمل میکنیم چقدر خطرناک است؟ چون با موجودی فضایی همسفر شدهام که سنش هفت سال زمینی است اما چهرهاش مانند نشيمنگاه 70 سالههای زمینی است؟ هیچ اهمیتی ندارد. نفس عمیقی میکشد و به سرفه میافتد. میگوید: «هنوز به هوای اینجا عادت نکردم. خوشحالم که از بودن تو این سفر خوشحالی و حالا که اینو فهمیدم باید بهت بگم که یه ساعت دیگه سفرمون تموم میشه. متاسفم» حرفی نمیزنم اما کمی جا خوردهام. انتظار نداشتم اینقدر زود سفر به پایان برسد. همین که تصمیم گرفتم به خوشحالیام فکر کنم باید همه چیز تمام شود؟ لعنت لعنت. بعد از نیم ساعت میایستد و میگوید: «خب سفر تموم شد. نیم ساعت زودتر رسیدیم، هه هه». منتظر میمانم که ادامه بدهد. اما ساکت میماند.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇
Read more
گاری را قاطر سیاهی میکشد. افسارش را محکم در دست دارم و به این فکر میکنم که انتقال یک هیولا در قرن 21 چرا باید به این شکل باشد؟ کمی جلوتر از من کودک 70 ساله بی نام و نشانی راه میرود. همان لعنتي که مجبورم کرده در این سفر همراهیاش کنم. دیگر برایم اهمیتی ندارد که میتواند افکارم را بخواند. میگوید: «جواب سوالاتتو آخر راه میگیری» انگار فقط میتواند همین جمله را بگوید. هزارمین بار است که تکرارش میکند. شاید هم کمتر. میگوید: «نه درسته. فکر میکنم حدودا هزار بار تکرارش کردم». کمی سرعتش را کم میکند و با من همقدم میشود. چهره کودکانه 70 سالهاش آنقدر عجیب است که نمیتوانم احساساتش را درک کنم. میگوید: «فکر نمیکردم دارم مجبورت میکنم که باهام بیای. به نظر میرسید خودت هم مشتاقی» خودم هم مشتاق بودم؟ دلم میخواهد سرش را از تنش جدا کنم. همانطور که سر سگم را جدا کرد تا مجبورم کند در این سفر همراهیاش کنم. البته نه با روش وحشیانه او. نه اینکه خیلی دلرحم باشم اما کندن سرش با دندان نشدنی است. میخندد: «راستش خودمم فکر میکنم زیادهروی کردم. شاید نیاز نبود با دندون اینکار رو انجام بدم. که البته به نظرم نمیتونیم انکار کنیم که به شدت تاثیرگذار بود. نبود؟ اما قبول دارم خوردن سگت دیگه خیلی زیاده روی بود. به شدت هم بدمزهاس». خودم را به نشنیدن میزنم. از همان 10 روز پیش که سفر را شروع کردیم جایی در انتهای افکارم میدانستم که خوشحالم اما سعی میکردم ابدا به این قضیه فکر نکنم تا او نفهمد. اما دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم. میدانم دارم از این سفر لذت میبرم. زندگی یکنواخت و احمقانه فقیرانهام که فاقد معنا هم بود تکانی خورده است. چرا نباید خوشحال باشم؟ چون نمیدانم این هیولایی که با گاری داریم حمل میکنیم چقدر خطرناک است؟ چون با موجودی فضایی همسفر شدهام که سنش هفت سال زمینی است اما چهرهاش مانند نشيمنگاه 70 سالههای زمینی است؟ هیچ اهمیتی ندارد. نفس عمیقی میکشد و به سرفه میافتد. میگوید: «هنوز به هوای اینجا عادت نکردم. خوشحالم که از بودن تو این سفر خوشحالی و حالا که اینو فهمیدم باید بهت بگم که یه ساعت دیگه سفرمون تموم میشه. متاسفم» حرفی نمیزنم اما کمی جا خوردهام. انتظار نداشتم اینقدر زود سفر به پایان برسد. همین که تصمیم گرفتم به خوشحالیام فکر کنم باید همه چیز تمام شود؟ لعنت لعنت. بعد از نیم ساعت میایستد و میگوید: «خب سفر تموم شد. نیم ساعت زودتر رسیدیم، هه هه». منتظر میمانم که ادامه بدهد. اما ساکت میماند.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇
Media Removed
. سورپرایز کنندهتر از آقای صدا . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
سورپرایز کنندهتر از آقای صدا
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
سورپرایز کنندهتر از آقای صدا
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Loading...
Media Removed
. من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها ...
.
من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها را بالا میگیرد و به طرفم میآید. بعد از 10 سال نوشابه میچسبد. یعنی توی راه گفت بعد از اینهمه سختی دلت میخواهد برایت چکار کنم و گفتم نوشابه بخر گازش را از دماغمان بدهیم بیرون. 10 سال زمان کمی نیست برای اینکه خانوادهها را برای ازدواجمان راضی کنیم. هرچند خانواده من از خدایشان هم بود من عروس پولدارترین هتل دار کشور شوم اما فکر اینجایش را نمیکردند که بخواهیم برای ازدواجمان فرار کنیم و پولدارترین هتلدار کشور هم آغمان کند. به خاطر همین، الان توسط دو تا خانواده تحت پیگرد قانونی هستیم. خانواده نیما اعتقاد دارند من پسرشان را گول زدم و خانواده من هم اعتقاد دارند من راه را اشتباه رفتم و باید پدرش را گول میزدم اما خب متاسفانه ما واقعا عاشق هم هستیم. نوشابه را داد دستم و یک ضرب خوردمش و گازش را توی دهانم نگه داشتم و از دماغم بیرون دادم. نیما نگاهم کرد و تور روی سرم را کشید و گفت: «به مرگ مادرم تور و شلوار جین بهم نمیان» تورم را با دستم نگه داشتم. خودم را توی شیشه سوپرمارکت نگاه کردم. مانتوی اداره با شلوار جین و تور روی سرم آنقدرها هم بد نبود. وقت نداشتیم که بخواهیم لباس عروسی بپوشیم و جلوی دوربین توی باغ برای هم چشمک بزنیم و شام دهان هم بگذاریم. وقتی بعد از 10 سال دو نفر بههم برسند تنها کاری که میکنند این است که بههم بگویند خسته نباشید و بروند هر کدام یک گوشهای بگیرند بخوابند تا خستگی این 10 سال از تنشان بیرون برود. کولهاش را انداخت روی دوشش و گفت: «20 کیلومتر جلوتره» به طرف نیما دویدم و گفتم: «روبهروی دریاست؟» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «حالا هرجا. قیافشو! در بیار اون تور رو از سرت بابا» نیما گفته بود بیاییم شمال زندگی کنیم چون اینجا مرطوب است. دقیقا هم نمیفهمم اصرارش بر اینهمه نم و رطوبت چیست اما هربار فقط میگوید رطوبت برای زندگی خوب است. دستش را کنار جاده دراز کرد که نیسان آبی با بار گوسفندش جلوتر ایستاد. توی وانت نشسته بودیم و داشتم از پشت سرم صورت گوسفندی که خودش را چسبانده بود به شیشه را نگاه میکردم که نیما پنجره را باز کرد و یکجوری باد را توی موهایش ول داد و به من نگاه کرد که
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
من و نیما بالاخره ازدواج کردیم. امروز عروسیمان است و من کنار جاده ایستادهام و نیما را میتوانم از پشت شیشههای سوپرمارکت ببینم. دو شیشه نوشابه توی دستش است و دارد از فروشنده چیزی میپرسد. فروشنده از در مغازه بیرون میآید و نگاهی به من میکند و با دستش انتهای جاده را نشان نیما میدهد. نیما نوشابهها را بالا میگیرد و به طرفم میآید. بعد از 10 سال نوشابه میچسبد. یعنی توی راه گفت بعد از اینهمه سختی دلت میخواهد برایت چکار کنم و گفتم نوشابه بخر گازش را از دماغمان بدهیم بیرون. 10 سال زمان کمی نیست برای اینکه خانوادهها را برای ازدواجمان راضی کنیم. هرچند خانواده من از خدایشان هم بود من عروس پولدارترین هتل دار کشور شوم اما فکر اینجایش را نمیکردند که بخواهیم برای ازدواجمان فرار کنیم و پولدارترین هتلدار کشور هم آغمان کند. به خاطر همین، الان توسط دو تا خانواده تحت پیگرد قانونی هستیم. خانواده نیما اعتقاد دارند من پسرشان را گول زدم و خانواده من هم اعتقاد دارند من راه را اشتباه رفتم و باید پدرش را گول میزدم اما خب متاسفانه ما واقعا عاشق هم هستیم. نوشابه را داد دستم و یک ضرب خوردمش و گازش را توی دهانم نگه داشتم و از دماغم بیرون دادم. نیما نگاهم کرد و تور روی سرم را کشید و گفت: «به مرگ مادرم تور و شلوار جین بهم نمیان» تورم را با دستم نگه داشتم. خودم را توی شیشه سوپرمارکت نگاه کردم. مانتوی اداره با شلوار جین و تور روی سرم آنقدرها هم بد نبود. وقت نداشتیم که بخواهیم لباس عروسی بپوشیم و جلوی دوربین توی باغ برای هم چشمک بزنیم و شام دهان هم بگذاریم. وقتی بعد از 10 سال دو نفر بههم برسند تنها کاری که میکنند این است که بههم بگویند خسته نباشید و بروند هر کدام یک گوشهای بگیرند بخوابند تا خستگی این 10 سال از تنشان بیرون برود. کولهاش را انداخت روی دوشش و گفت: «20 کیلومتر جلوتره» به طرف نیما دویدم و گفتم: «روبهروی دریاست؟» سرجایش ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «حالا هرجا. قیافشو! در بیار اون تور رو از سرت بابا» نیما گفته بود بیاییم شمال زندگی کنیم چون اینجا مرطوب است. دقیقا هم نمیفهمم اصرارش بر اینهمه نم و رطوبت چیست اما هربار فقط میگوید رطوبت برای زندگی خوب است. دستش را کنار جاده دراز کرد که نیسان آبی با بار گوسفندش جلوتر ایستاد. توی وانت نشسته بودیم و داشتم از پشت سرم صورت گوسفندی که خودش را چسبانده بود به شیشه را نگاه میکردم که نیما پنجره را باز کرد و یکجوری باد را توی موهایش ول داد و به من نگاه کرد که
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. بچه را لاستیک کنیم: . خود من یادمه زمانی که بچه بودیم ما رو لاستیکي میکردن. بعد یه جوری این لاستیک رو محکم میبستن که وقتی گره آخر رو سفت میکردن مردمک چشم چند سانتی بیرون میزد و دوباره برمیگشت. بعضی وقتها هم پروسه بستن لاستیک آنقدر طولانی میشد که حس وقتی به آدم دست میداد که توی تزریقاتی ...
.
بچه را لاستیک کنیم:
.
خود من یادمه زمانی که بچه بودیم ما رو لاستیکي میکردن. بعد یه جوری این لاستیک رو محکم میبستن که وقتی گره آخر رو سفت میکردن مردمک چشم چند سانتی بیرون میزد و دوباره برمیگشت. بعضی وقتها هم پروسه بستن لاستیک آنقدر طولانی میشد که حس وقتی به آدم دست میداد که توی تزریقاتی شلوغ، مسئول تزریقات میگه برو روی تخت آماده شو ولی خودش میره دنبال بقیه کارهاش و دو ساعت بعد میاد.
.
- بچه را به دستشویی رفتن عادت دهید:
.
از دو سه ماهگی به جای متمركز كردن بچه روی شیر خوردن و امثال اینها، بهش آموزش بدید که دستشوییش رو اعلام کنه. بعضی مواقع دیده شده بچهها در حال راه رفتن ناگهان ساکن مانده و به نقطهای خیره میشن. اون لحظه بايد سریعا به سمت بچه شیرجه رفته و او را سرپا بگيريد. از 6 ماهگی جریان دستشویی رفتن رو روزی چند بار به او یادآوری کنید تا ملکه ذهنش بشه. اصلا قنداق بچه رو جلوی در دستشویی بذارید که انقدر جلوي روش برن دستشویی و برگردن که براش جذابیت ایجاد بشه بخواد ببينه اون تو چیکار میکنن.
.
بعد هم که سنش رسید به دو سالگی، ببریدش یک کناری، دستتون رو بذارید رو شونهاش و بگید ببین عزیز من، من میدونم که تو هنوز تا دو سال دیگه جا داری که تو شلوارت دستشویی کنی، خود منم همینطوری بودم، ولی الان وضعیت بدی شده. خواهش میکنم یک مقدار اوضاع رو درک کن. خودت وقتی میخوای تو شلوارت دستشویی کنی به قیمت پوشک فکر کن تا عذاب وجدان بگیری پاشی بری دستشویی. یا میتونید بچه رو تهدید کنید مثلا بهش بگید ايندفعه اگر دستشوییت رو نگی مجبورت میکنم کل سوالات یک سال اخیر مسابقه کودک شو رو جواب بدی. با این تهدید بچه دستشویی هفت جد و آباء قبل و بعدش رو هم میگه.
.
- منطقه آزاد یا فری دستشویی ایجاد کنید:
.
میتونین قسمتی از خونه رو از فرش و موکت خالی كنين و منطقه فری ایجاد کنید و بچه رو بدون پوشک وارد منطقه کنید. فقط باید نگهبانی برای جلوگیری از خروج بچه به صورت مداوم و مستمر ادامه داشته باشد چرا که در صورت غلفت مجبورید پول سه بسته پوشک رو به قالیشويی بدید یا هشت صبح جمعه با پارو روی فرش اسکی برید. .
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
بچه را لاستیک کنیم:
.
خود من یادمه زمانی که بچه بودیم ما رو لاستیکي میکردن. بعد یه جوری این لاستیک رو محکم میبستن که وقتی گره آخر رو سفت میکردن مردمک چشم چند سانتی بیرون میزد و دوباره برمیگشت. بعضی وقتها هم پروسه بستن لاستیک آنقدر طولانی میشد که حس وقتی به آدم دست میداد که توی تزریقاتی شلوغ، مسئول تزریقات میگه برو روی تخت آماده شو ولی خودش میره دنبال بقیه کارهاش و دو ساعت بعد میاد.
.
- بچه را به دستشویی رفتن عادت دهید:
.
از دو سه ماهگی به جای متمركز كردن بچه روی شیر خوردن و امثال اینها، بهش آموزش بدید که دستشوییش رو اعلام کنه. بعضی مواقع دیده شده بچهها در حال راه رفتن ناگهان ساکن مانده و به نقطهای خیره میشن. اون لحظه بايد سریعا به سمت بچه شیرجه رفته و او را سرپا بگيريد. از 6 ماهگی جریان دستشویی رفتن رو روزی چند بار به او یادآوری کنید تا ملکه ذهنش بشه. اصلا قنداق بچه رو جلوی در دستشویی بذارید که انقدر جلوي روش برن دستشویی و برگردن که براش جذابیت ایجاد بشه بخواد ببينه اون تو چیکار میکنن.
.
بعد هم که سنش رسید به دو سالگی، ببریدش یک کناری، دستتون رو بذارید رو شونهاش و بگید ببین عزیز من، من میدونم که تو هنوز تا دو سال دیگه جا داری که تو شلوارت دستشویی کنی، خود منم همینطوری بودم، ولی الان وضعیت بدی شده. خواهش میکنم یک مقدار اوضاع رو درک کن. خودت وقتی میخوای تو شلوارت دستشویی کنی به قیمت پوشک فکر کن تا عذاب وجدان بگیری پاشی بری دستشویی. یا میتونید بچه رو تهدید کنید مثلا بهش بگید ايندفعه اگر دستشوییت رو نگی مجبورت میکنم کل سوالات یک سال اخیر مسابقه کودک شو رو جواب بدی. با این تهدید بچه دستشویی هفت جد و آباء قبل و بعدش رو هم میگه.
.
- منطقه آزاد یا فری دستشویی ایجاد کنید:
.
میتونین قسمتی از خونه رو از فرش و موکت خالی كنين و منطقه فری ایجاد کنید و بچه رو بدون پوشک وارد منطقه کنید. فقط باید نگهبانی برای جلوگیری از خروج بچه به صورت مداوم و مستمر ادامه داشته باشد چرا که در صورت غلفت مجبورید پول سه بسته پوشک رو به قالیشويی بدید یا هشت صبح جمعه با پارو روی فرش اسکی برید. .
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. بی قانون 836 دوشنبه نوزدهم شهریور ماه 1397 . طرح: ثنا حسینپور
.
بی قانون 836
دوشنبه نوزدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
بی قانون 836
دوشنبه نوزدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
Media Removed
. بر خلاف باور عموم، علاوه بر اینکه مهم نیست چه کسی حرف میزند، این هم مهم نیست که چه میگوید. چون یا قرار است بگوید «تعدادی مشکل کوچک وجود دارد که به زودی حل میشود. این پیچ تاریخی را هم رد کنیم، رسیدهایم». و پیچ آخر را هم رد کند و چشمش که به دریا افتاد، عنان از کف داده، فرمان را رها کند و جیغ زنان به سمت ...
.
بر خلاف باور عموم، علاوه بر اینکه مهم نیست چه کسی حرف میزند، این هم مهم نیست که چه میگوید. چون یا قرار است بگوید «تعدادی مشکل کوچک وجود دارد که به زودی حل میشود. این پیچ تاریخی را هم رد کنیم، رسیدهایم». و پیچ آخر را هم رد کند و چشمش که به دریا افتاد، عنان از کف داده، فرمان را رها کند و جیغ زنان به سمت دریا بدود و از تعطیلات دوهفتهای مجلس استفاده کند، یا هر روز بعد از شستن دست و صورت و سلام کردن، جمله «مردم نگران نباشند» را برای نشست خبری یا مصاحبه تلویزیونی تمرین کند، یا مثل بقیه مسئولان با همین جملههای بالا و لبخند اضافه، نشاط و احساس آرامش را با سرنگهای به چه گندگی به مردم تزریق کند.
.
تنها یک گزینه باقی میماند و آن هم اینکه «چطوری میگوید». به عنوان نمونه تحقیق، ما موقعیتها و شیوههای مختلف ادا کردن جمله «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». از وزیر بهداشت را بررسی کردیم تا ببینیم چقدر روی مفهوم جمله و عاقبت مردم تاثیر دارد:
.
1- وزیر بهداشت پس از جلسه هیات دولت، دوان دوان وارد حیاط شده و عرقریزان به سمت دستشویی ته حیاط میشتابد، 25 نفری که در صف ایستادهاند را کنار میزند و داخل سرویس دایو میکند. دقایقی بعد که با چهره خندان خارج میشود، خبرنگاران میپرسند: «بزرگوار صف که میدونین چیه دیگه؟ تو این فاصلهای که شما نظم صف رو به هم ریختی، 10 تا سنگ کلیه داشتیم با چهار تا ترکیدگی مثانه. یه مقدار خودتو مدیریت کن!» وزیر بهداشت در حالی که پشت دستش را با شلوارش خشک میکند، رو به دوربین لبخند میزند و میگوید: «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». در این فاصله، دو نفر در صف میترکند.
.
2- وزیر بهداشت از استیضاح رفیق شفیق و بهترین دوستش (وزیر کار) ناراحت است. دوستی که در طول این همه سال فقط یک دعوای مختصر با هم داشتند. آن قدر مختصر که حتی به دریدن گلو و سفره کردن شکم هم نرسید! الان هم با چهرهای عمیقا درهمرفته و غصهدار، صرفا داخل جیبش بشکن میزند. چند نفر نزدیک میشوند و از وضع دفترچه بیمه و هزینههای درمان و دارو گله میکنند. وزیر بشکن زدن را تبدیل به گشتن دنبال سوییچ پورشه ته جیبش میکند و جواب میدهد: «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». و دزدگیر پورشه را میزند و همینطور که در افق محو میشود، به حال فقیران و مردم فلکزده افسوس میخورد.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
بر خلاف باور عموم، علاوه بر اینکه مهم نیست چه کسی حرف میزند، این هم مهم نیست که چه میگوید. چون یا قرار است بگوید «تعدادی مشکل کوچک وجود دارد که به زودی حل میشود. این پیچ تاریخی را هم رد کنیم، رسیدهایم». و پیچ آخر را هم رد کند و چشمش که به دریا افتاد، عنان از کف داده، فرمان را رها کند و جیغ زنان به سمت دریا بدود و از تعطیلات دوهفتهای مجلس استفاده کند، یا هر روز بعد از شستن دست و صورت و سلام کردن، جمله «مردم نگران نباشند» را برای نشست خبری یا مصاحبه تلویزیونی تمرین کند، یا مثل بقیه مسئولان با همین جملههای بالا و لبخند اضافه، نشاط و احساس آرامش را با سرنگهای به چه گندگی به مردم تزریق کند.
.
تنها یک گزینه باقی میماند و آن هم اینکه «چطوری میگوید». به عنوان نمونه تحقیق، ما موقعیتها و شیوههای مختلف ادا کردن جمله «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». از وزیر بهداشت را بررسی کردیم تا ببینیم چقدر روی مفهوم جمله و عاقبت مردم تاثیر دارد:
.
1- وزیر بهداشت پس از جلسه هیات دولت، دوان دوان وارد حیاط شده و عرقریزان به سمت دستشویی ته حیاط میشتابد، 25 نفری که در صف ایستادهاند را کنار میزند و داخل سرویس دایو میکند. دقایقی بعد که با چهره خندان خارج میشود، خبرنگاران میپرسند: «بزرگوار صف که میدونین چیه دیگه؟ تو این فاصلهای که شما نظم صف رو به هم ریختی، 10 تا سنگ کلیه داشتیم با چهار تا ترکیدگی مثانه. یه مقدار خودتو مدیریت کن!» وزیر بهداشت در حالی که پشت دستش را با شلوارش خشک میکند، رو به دوربین لبخند میزند و میگوید: «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». در این فاصله، دو نفر در صف میترکند.
.
2- وزیر بهداشت از استیضاح رفیق شفیق و بهترین دوستش (وزیر کار) ناراحت است. دوستی که در طول این همه سال فقط یک دعوای مختصر با هم داشتند. آن قدر مختصر که حتی به دریدن گلو و سفره کردن شکم هم نرسید! الان هم با چهرهای عمیقا درهمرفته و غصهدار، صرفا داخل جیبش بشکن میزند. چند نفر نزدیک میشوند و از وضع دفترچه بیمه و هزینههای درمان و دارو گله میکنند. وزیر بشکن زدن را تبدیل به گشتن دنبال سوییچ پورشه ته جیبش میکند و جواب میدهد: «فعلا مدیریت همین است، رای دادید باید تحمل کنید». و دزدگیر پورشه را میزند و همینطور که در افق محو میشود، به حال فقیران و مردم فلکزده افسوس میخورد.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. تا همین چندسال پیش فكر میكردیم كه افراد موفق جامعه به دو دسته دكترها و مهندسها و تا حدی وكلا (منوط به اینكه دیپلم ریاضی داشته باشند) تقسیم میشوند. مشاور مدرسهمان خودش مهندس برق بود و به نظرمان فرد موفقی میآمد. چون به تازگی ازدواج كرده بود و همه هم خانم مهندس صدایش میكردند. . سال اول دبیرستان ...
.
تا همین چندسال پیش فكر میكردیم كه افراد موفق جامعه به دو دسته دكترها و مهندسها و تا حدی وكلا (منوط به اینكه دیپلم ریاضی داشته باشند) تقسیم میشوند. مشاور مدرسهمان خودش مهندس برق بود و به نظرمان فرد موفقی میآمد. چون به تازگی ازدواج كرده بود و همه هم خانم مهندس صدایش میكردند.
.
سال اول دبیرستان كه قرار بود رشتهمان را انتخاب كنیم اصلا برایمان سخت نبود، چون كلا دوتا گزینه بیشتر نداشتیم. مشاورمان امتیازهایمان را نگاه میكرد و اگر امتیاز ریاضی و تجربی باهم برابر بود، میپرسید: «از خون میترسی؟» و بسته به پاسخمان رشتهمان را تعیین میكرد. اگر یك نفر این وسط میگفت كه به رشتههای هنری بیشتر علاقه دارد یا میخواهد یك ورزشكار حرفهای یاشد با پاسخهایی مثل «تو وقتهای آزادت برو باشگاه» یا «جمعهها كه بیكاری نقاشی بكش» مواجه میشد. خانم مشاور تمام تلاشش را میكرد كه همهمان مثل خودش فرد موفقی بشويم.امتیاز ریاضی و تجربی من برابر بود. خانم مشاور كمی نمرههایم را بالا و پایین كرد و گفت «گفتی از خون میترسی؟» گفتم «نمیدونم، بعضی وقتها آره، بعضی وقتها نه». كمی نگاهم كرد و گفت «یعنی چی با این سنات نمیدونی از خون میترسی یانه؟ الان سرنوشتت به این قضیه بستگی داره، خوب فكر كن جواب بده، ولی سریع باش؛ منم كلی كار دارم، صدتا دانشآموز دیگه موندن كه باید كمكشون كنم آیندهشون رو رقم بزنن».چند ثانیهای خوب فكر كردم و گفتم: «من اصلا به ادبیات بیشتر از همه اینا علاقه دارم...» كلامم منعقد نشده بود كه وسط حرفم پرید و گفت: «یعنی میخوای بری انسانی كه وكیل بشی؟ پس دیپلم ریاضی بگیر و كنكور انسانی بده، وكیلهام آدمای موفقیان» گفتم: «نه بابا....ادبیات... یعنی منظورم اینه كه میخوام نویسنده بشم، شایدم شاعر...» خانم مشاور از جایش بلند شد، عینكش را برداشت و با لبخند تحقیرآمیزی گفت: «نویسنده؟! تو نمیخوای موفق بشی نه؟ اصلا اگه میخواستی نویسنده بشی اینجا تو دبیرستان چیكار میكنی؟ همون اول دبستان كه خوندن نوشتن یاد گرفتي برات بس بود دیگه! همه اینا بهونهاس واسه اینكه تو تنبلی و میخوای از ریاضی و زیست خوندن فرار كنی وگرنه خیامم هم شاعر بوده هم ریاضیدان، ریاضیشو میخونده و كارهای مهمشو میكرده، عصرها كه خسته میشده دوتا بیت شعر هم میگفته. یا مثلا همین آقای علی دایی؛ ما ورزشكار زیاد داریم ولی میدونی چرا علی دایی از همه موفقتره؟ چون مهندسه». دوباره پشت میزش نشست، عینكش را به چشم زد و مثل پزشكی كه دارد نسخه مینویسد چیزهایی روی برگهای نوشت و به دستم داد.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
تا همین چندسال پیش فكر میكردیم كه افراد موفق جامعه به دو دسته دكترها و مهندسها و تا حدی وكلا (منوط به اینكه دیپلم ریاضی داشته باشند) تقسیم میشوند. مشاور مدرسهمان خودش مهندس برق بود و به نظرمان فرد موفقی میآمد. چون به تازگی ازدواج كرده بود و همه هم خانم مهندس صدایش میكردند.
.
سال اول دبیرستان كه قرار بود رشتهمان را انتخاب كنیم اصلا برایمان سخت نبود، چون كلا دوتا گزینه بیشتر نداشتیم. مشاورمان امتیازهایمان را نگاه میكرد و اگر امتیاز ریاضی و تجربی باهم برابر بود، میپرسید: «از خون میترسی؟» و بسته به پاسخمان رشتهمان را تعیین میكرد. اگر یك نفر این وسط میگفت كه به رشتههای هنری بیشتر علاقه دارد یا میخواهد یك ورزشكار حرفهای یاشد با پاسخهایی مثل «تو وقتهای آزادت برو باشگاه» یا «جمعهها كه بیكاری نقاشی بكش» مواجه میشد. خانم مشاور تمام تلاشش را میكرد كه همهمان مثل خودش فرد موفقی بشويم.امتیاز ریاضی و تجربی من برابر بود. خانم مشاور كمی نمرههایم را بالا و پایین كرد و گفت «گفتی از خون میترسی؟» گفتم «نمیدونم، بعضی وقتها آره، بعضی وقتها نه». كمی نگاهم كرد و گفت «یعنی چی با این سنات نمیدونی از خون میترسی یانه؟ الان سرنوشتت به این قضیه بستگی داره، خوب فكر كن جواب بده، ولی سریع باش؛ منم كلی كار دارم، صدتا دانشآموز دیگه موندن كه باید كمكشون كنم آیندهشون رو رقم بزنن».چند ثانیهای خوب فكر كردم و گفتم: «من اصلا به ادبیات بیشتر از همه اینا علاقه دارم...» كلامم منعقد نشده بود كه وسط حرفم پرید و گفت: «یعنی میخوای بری انسانی كه وكیل بشی؟ پس دیپلم ریاضی بگیر و كنكور انسانی بده، وكیلهام آدمای موفقیان» گفتم: «نه بابا....ادبیات... یعنی منظورم اینه كه میخوام نویسنده بشم، شایدم شاعر...» خانم مشاور از جایش بلند شد، عینكش را برداشت و با لبخند تحقیرآمیزی گفت: «نویسنده؟! تو نمیخوای موفق بشی نه؟ اصلا اگه میخواستی نویسنده بشی اینجا تو دبیرستان چیكار میكنی؟ همون اول دبستان كه خوندن نوشتن یاد گرفتي برات بس بود دیگه! همه اینا بهونهاس واسه اینكه تو تنبلی و میخوای از ریاضی و زیست خوندن فرار كنی وگرنه خیامم هم شاعر بوده هم ریاضیدان، ریاضیشو میخونده و كارهای مهمشو میكرده، عصرها كه خسته میشده دوتا بیت شعر هم میگفته. یا مثلا همین آقای علی دایی؛ ما ورزشكار زیاد داریم ولی میدونی چرا علی دایی از همه موفقتره؟ چون مهندسه». دوباره پشت میزش نشست، عینكش را به چشم زد و مثل پزشكی كه دارد نسخه مینویسد چیزهایی روی برگهای نوشت و به دستم داد.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. سخن بزرگان: این قسمت: تحمل احمدرضا کاظمی در بی قانون
.
سخن بزرگان: این قسمت: تحمل
احمدرضا کاظمی در بی قانون
سخن بزرگان: این قسمت: تحمل
احمدرضا کاظمی در بی قانون
Media Removed
. این روزها حقیقتا صفحه اینستاگرام و توییتر داشتن و کلا شبکه اجتماعی داشتن و اصلا حرف زدن و اظهار نظر کردن و توی جامعه بودن خیلی سخت شده. شما هر چی که بنویسی، هر چی که بگی، هر کاری که بکنی یه عده حی و حاضر هستن که بگن متاسفم برای شما که اختلاس و گرانی و پوشک و پراید رو فراموش کردی و داری درباره یه چیز دیگه مینویسی، ...
.
این روزها حقیقتا صفحه اینستاگرام و توییتر داشتن و کلا شبکه اجتماعی داشتن و اصلا حرف زدن و اظهار نظر کردن و توی جامعه بودن خیلی سخت شده. شما هر چی که بنویسی، هر چی که بگی، هر کاری که بکنی یه عده حی و حاضر هستن که بگن متاسفم برای شما که اختلاس و گرانی و پوشک و پراید رو فراموش کردی و داری درباره یه چیز دیگه مینویسی، متاسفم که درباره یه چیز دیگه حرف میزنی، متاسفم که این قدر سادهای. متاسفم که خودفروختهای بالاخره ذات پلیدت رو نشون دادی.
.
مثلا من یه دفعه امتحان کردم و بعد از 15 تا پست درباره گرانی و اختلاس و پوشک تصمیم گرفتم بعد از چند سال که روی ریشهام کار کرده بودم و بالاخره به درجهای رسیده بود که بهش میشد بگیم ریش، یه عکس از ریشهام بذارم و بنویسم: «ریش گذاشتم ^_^». خب عدهای که 15 تا پست من درباره اختلاس و گرانی رو هم دیده بودن ریختن تو صفحهام که واست متاسفیم تو این وضعیت، عکس از ریش میذاری. یه عده هم گفتن معلومه تو درد مردم رو نمیدونی وگرنه نباید ریشی به صورتت میموند. یه عده میگن معلومه که از خودشونی. یه عده هم گفتن اگر با ریش گذاشتن چیزی درست میشد مطمئنا نمیذاشتن ریش بذاری.
.
حالا ما روزنامهنگارها رو که خیلی هم کسی نمیشناسه شما ببین سلبریتیها چه وضعیتی دارن. الان حتی یه سلبریتی بستنی قیفی هم بخره هر کس ببینه نچنچ میکنه و میگه: «تو این وضع اقتصادی مردم پوشک ندارن بچههاشون رو بپوشونن تو بستنی هم میخوری؟». اما کاش میشد سلبریتیها هیچی نگن و هیچی ننویسن و مشکل حل شه اما در اون صورت هم هستن عدهای که میگن تو چرا هیچی نمیگی. تو چرا لالمونی گرفتی. واسه سلبریتیها حتی مردن هم سخت شده چون یه عده میان سر قبرش تف میندازن و میگن: «واست متاسفیم که با مردنت خواستی حواس مردم رو از گرونی پرت کنی، خائن!»
Read more
این روزها حقیقتا صفحه اینستاگرام و توییتر داشتن و کلا شبکه اجتماعی داشتن و اصلا حرف زدن و اظهار نظر کردن و توی جامعه بودن خیلی سخت شده. شما هر چی که بنویسی، هر چی که بگی، هر کاری که بکنی یه عده حی و حاضر هستن که بگن متاسفم برای شما که اختلاس و گرانی و پوشک و پراید رو فراموش کردی و داری درباره یه چیز دیگه مینویسی، متاسفم که درباره یه چیز دیگه حرف میزنی، متاسفم که این قدر سادهای. متاسفم که خودفروختهای بالاخره ذات پلیدت رو نشون دادی.
.
مثلا من یه دفعه امتحان کردم و بعد از 15 تا پست درباره گرانی و اختلاس و پوشک تصمیم گرفتم بعد از چند سال که روی ریشهام کار کرده بودم و بالاخره به درجهای رسیده بود که بهش میشد بگیم ریش، یه عکس از ریشهام بذارم و بنویسم: «ریش گذاشتم ^_^». خب عدهای که 15 تا پست من درباره اختلاس و گرانی رو هم دیده بودن ریختن تو صفحهام که واست متاسفیم تو این وضعیت، عکس از ریش میذاری. یه عده هم گفتن معلومه تو درد مردم رو نمیدونی وگرنه نباید ریشی به صورتت میموند. یه عده میگن معلومه که از خودشونی. یه عده هم گفتن اگر با ریش گذاشتن چیزی درست میشد مطمئنا نمیذاشتن ریش بذاری.
.
حالا ما روزنامهنگارها رو که خیلی هم کسی نمیشناسه شما ببین سلبریتیها چه وضعیتی دارن. الان حتی یه سلبریتی بستنی قیفی هم بخره هر کس ببینه نچنچ میکنه و میگه: «تو این وضع اقتصادی مردم پوشک ندارن بچههاشون رو بپوشونن تو بستنی هم میخوری؟». اما کاش میشد سلبریتیها هیچی نگن و هیچی ننویسن و مشکل حل شه اما در اون صورت هم هستن عدهای که میگن تو چرا هیچی نمیگی. تو چرا لالمونی گرفتی. واسه سلبریتیها حتی مردن هم سخت شده چون یه عده میان سر قبرش تف میندازن و میگن: «واست متاسفیم که با مردنت خواستی حواس مردم رو از گرونی پرت کنی، خائن!»
Media Removed
. بعضی داروخانهها واکسن آنفلوآنزای سال قبل را میفروشند . یاد پاییز سال قبل بهخیر آنفلوآنزا چقدر میچسبید . سرد بود و نبود از سرما در دل شهر اینهوا تردید . مثل پاییز پیشرو کسی از آنفلوآنزا چنین نمیترسید . عطسه یک اتفاق عادی بود مبتلا بعد عطسه میخندید . بود تب، بود لرز، اما ...
.
بعضی داروخانهها واکسن آنفلوآنزای سال قبل را میفروشند .
یاد پاییز سال قبل بهخیر
آنفلوآنزا چقدر میچسبید .
سرد بود و نبود از سرما
در دل شهر اینهوا تردید .
مثل پاییز پیشرو کسی از
آنفلوآنزا چنین نمیترسید .
عطسه یک اتفاق عادی بود
مبتلا بعد عطسه میخندید
.
بود تب، بود لرز، اما از
ترس دارو کسی نمیلرزید .
آنفلوآنزا شعور قدری داشت
اینقدَر خر نبود، میفهمید .
با تمام مسائل مذکور
بعد هر عطسه میکنم تاکید: .
بدتر از هرچه درد و بیماریست
این که درمان کند تو را تهدید
.
پس بیا یک محبتی بکنیم
عطسه با ارز دولتی بکنیم
Read more
بعضی داروخانهها واکسن آنفلوآنزای سال قبل را میفروشند .
یاد پاییز سال قبل بهخیر
آنفلوآنزا چقدر میچسبید .
سرد بود و نبود از سرما
در دل شهر اینهوا تردید .
مثل پاییز پیشرو کسی از
آنفلوآنزا چنین نمیترسید .
عطسه یک اتفاق عادی بود
مبتلا بعد عطسه میخندید
.
بود تب، بود لرز، اما از
ترس دارو کسی نمیلرزید .
آنفلوآنزا شعور قدری داشت
اینقدَر خر نبود، میفهمید .
با تمام مسائل مذکور
بعد هر عطسه میکنم تاکید: .
بدتر از هرچه درد و بیماریست
این که درمان کند تو را تهدید
.
پس بیا یک محبتی بکنیم
عطسه با ارز دولتی بکنیم
Media Removed
. بی قانون 835 یکشنبه هجدهم شهریور ماه 1397 . طرح: ایمان خاکسار
.
بی قانون 835
یکشنبه هجدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ایمان خاکسار
بی قانون 835
یکشنبه هجدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ایمان خاکسار
Media Removed
. این کشورها شیوه انتخابات پیچیده و جذابی دارن. البته به جذابیتِ ما که نیستن ولی بد نیست باهاشون آشنا بشید: . افغانستان: جذابیت انتخابات افغانستان به اینه که همهچیش پیوسته به تعویق میافته. یعنی مثلا انتخابات قراره سال ۲۰۰۸ برگزار بشه ولی به دلیل مسائل امنیتی میافته سال ۲۰۰۹، بعد به دلیل ...
.
این کشورها شیوه انتخابات پیچیده و جذابی دارن. البته به جذابیتِ ما که نیستن ولی بد نیست باهاشون آشنا بشید: .
افغانستان: جذابیت انتخابات افغانستان به اینه که همهچیش پیوسته به تعویق میافته. یعنی مثلا انتخابات قراره سال ۲۰۰۸ برگزار بشه ولی به دلیل مسائل امنیتی میافته سال ۲۰۰۹، بعد به دلیل پیشنهاد سازمان ملل برای امنیت بیشتر میافته به سال ۲۰۱۰. بخش تبلیغات احزاب هم دشواریهایی داره که معمولا شش ماهی طول میکشه و آخرشم به دلیل برخی مسائل حساس فقط ۳۵ درصد مردم در انتخابات شرکت میکنن. که شمارش آرای این ۳۵درصد تا سال ۲۰۱۱ طول میکشه و اعتراضها و تائید نهایی انتخابات به سال ۲۰۱۲ میکشه! بعد چون نصف ستادهای انتخابات به دست طالبان ربوده شده، دوباره در اون نواحی انتخابات برگزار میشه که محاسباتِ نتیجهی این ستادها کار رو میرسونه به سال ۲۰۱۳. بعد معلوم میشه سی چهل تا از نمایندهها در واقع شبه نظامی هستند که باید رد صلاحیت بشن و این وسط معمولا پنجاه واقعه خشونتآمیز هم اتفاق میافته که نتیجه نهایی میرسه به سال ۲۰۱۴… حالا از سه حزبی که بیشترین رای رو آوردن، باید مشرانو جرگه و ولسی جرگه انتخاب بشن. که از اینجا به بعد روندی شبیه کشور هلند منتها یه کم سادهتر اتفاق میافته که انتخاب نهایی کابینه رو میرسونه به سال ۲۰۱۵! .
چین: اگه بیخیال کره شمالی بشیم که کلا تک حزبی هست و این حزب معمولا با خودش رقابت میکنه و خودش پیروز میشه و خودش جشن میگیره. و همچنین اگه بیخیال سیستم پوتین- مدودوف روسیه بشیم، باید درباره انتخابات چین بنویسیم که رکورددار بازنگری در قانون انتخاباته. یعنی لامصب اینقدر قوانین انتخاباتی این کشور افتضاح بوده که الان بعد از دهها بازنگری، همچنان احمقانهس! من فقط یک مورد رو شرح میدم و شما خودتون بقیه رو حدس بزنید! در چین آدمها بر اساس شغل و محل سکونتشون وزندهی شدن. مثلا رای هر چهار روستانشین برابر با یک آدم شهرنشینه! که این نسبت قدیمها خیلی بدتر بوده که در بازنگری چهارم میرسه به نسبت هشت به یک! در بازنگری ششم میشه پنج به یک و در بازنگریهای اخیر شده چهار به یک! این سیستم ضریبی فقط مخصوص شهر و روستا نیست و دهها متغیر دیگه هم وجود دارن. مثلا میزان اهمیت رای یک کشاورز با یک مهندس یا با یک کارگر متفاوته. رای زن و مرد، یا تحصیلکرده و بیسواد هم ضریب متفاوت داره! خلاصه که یه همچین جهانی داریم و بیخود نیست فضانوردها دارن خودشون رو میکشن که زودتر بتونیم به بقیه سیارهها فرار کنیم!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
این کشورها شیوه انتخابات پیچیده و جذابی دارن. البته به جذابیتِ ما که نیستن ولی بد نیست باهاشون آشنا بشید: .
افغانستان: جذابیت انتخابات افغانستان به اینه که همهچیش پیوسته به تعویق میافته. یعنی مثلا انتخابات قراره سال ۲۰۰۸ برگزار بشه ولی به دلیل مسائل امنیتی میافته سال ۲۰۰۹، بعد به دلیل پیشنهاد سازمان ملل برای امنیت بیشتر میافته به سال ۲۰۱۰. بخش تبلیغات احزاب هم دشواریهایی داره که معمولا شش ماهی طول میکشه و آخرشم به دلیل برخی مسائل حساس فقط ۳۵ درصد مردم در انتخابات شرکت میکنن. که شمارش آرای این ۳۵درصد تا سال ۲۰۱۱ طول میکشه و اعتراضها و تائید نهایی انتخابات به سال ۲۰۱۲ میکشه! بعد چون نصف ستادهای انتخابات به دست طالبان ربوده شده، دوباره در اون نواحی انتخابات برگزار میشه که محاسباتِ نتیجهی این ستادها کار رو میرسونه به سال ۲۰۱۳. بعد معلوم میشه سی چهل تا از نمایندهها در واقع شبه نظامی هستند که باید رد صلاحیت بشن و این وسط معمولا پنجاه واقعه خشونتآمیز هم اتفاق میافته که نتیجه نهایی میرسه به سال ۲۰۱۴… حالا از سه حزبی که بیشترین رای رو آوردن، باید مشرانو جرگه و ولسی جرگه انتخاب بشن. که از اینجا به بعد روندی شبیه کشور هلند منتها یه کم سادهتر اتفاق میافته که انتخاب نهایی کابینه رو میرسونه به سال ۲۰۱۵! .
چین: اگه بیخیال کره شمالی بشیم که کلا تک حزبی هست و این حزب معمولا با خودش رقابت میکنه و خودش پیروز میشه و خودش جشن میگیره. و همچنین اگه بیخیال سیستم پوتین- مدودوف روسیه بشیم، باید درباره انتخابات چین بنویسیم که رکورددار بازنگری در قانون انتخاباته. یعنی لامصب اینقدر قوانین انتخاباتی این کشور افتضاح بوده که الان بعد از دهها بازنگری، همچنان احمقانهس! من فقط یک مورد رو شرح میدم و شما خودتون بقیه رو حدس بزنید! در چین آدمها بر اساس شغل و محل سکونتشون وزندهی شدن. مثلا رای هر چهار روستانشین برابر با یک آدم شهرنشینه! که این نسبت قدیمها خیلی بدتر بوده که در بازنگری چهارم میرسه به نسبت هشت به یک! در بازنگری ششم میشه پنج به یک و در بازنگریهای اخیر شده چهار به یک! این سیستم ضریبی فقط مخصوص شهر و روستا نیست و دهها متغیر دیگه هم وجود دارن. مثلا میزان اهمیت رای یک کشاورز با یک مهندس یا با یک کارگر متفاوته. رای زن و مرد، یا تحصیلکرده و بیسواد هم ضریب متفاوت داره! خلاصه که یه همچین جهانی داریم و بیخود نیست فضانوردها دارن خودشون رو میکشن که زودتر بتونیم به بقیه سیارهها فرار کنیم!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. نیریش و میل چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود، ولی «نیریش و میل» زن و شوهری هستند که اولش تلخند و آخرش شیرین. . «بزن... بزن... فاصله نیفته بینش... حواست رو جمع کن... دِ بزن دیگه... با دقت بزن...» . «میل» در حالی که گوشی خودش ...
.
نیریش و میل چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود، ولی «نیریش و میل» زن و شوهری هستند که اولش تلخند و آخرش شیرین.
.
«بزن... بزن... فاصله نیفته بینش... حواست رو جمع کن... دِ بزن دیگه... با دقت بزن...»
.
«میل» در حالی که گوشی خودش و «نیریش» را در دست گرفته بود، حواسش به نیریش هم بود که پشت لپتاپ نشسته و دکه اف5 را میزد. نیریش گفت: «دستم درد گرفت لعنتی، این بالا نمیاد دیگه...» میل بدون این که نگاه کند گفت: «ناامید نشو، تو فقط صفحه رو رفرش کن، بالاخره که بالا میاد». نیریش چند بار دیگر تلاش کرد و با عصبانیت از پای لپتاپ بلند شد. میل ناراحت گفت: «کجا داری میری؟ بشین از دستمون در نره!» نیریش گفت: «برو بابا، مسخره کردن مردم رو! فکر کردی اینا برای ما سایت فروش خودرو رو باز میکنن؟ همه رو گذاشتن سر کار». میل گفت: «اذیت نکن، همین که باز نمیشه نشون میده چقدر از من و تو زرنگتر و خوش شانستر نشستن پای کامپیوتر. خواهشا یک کم دیگه طاقت بیار! یک ثانیه فقط باز میشه، حیفه با این قیمت از دست بدیمش».
.
نیریش کش و قوسی به خودش داد و گفت: «من خسته شدم، فدای سرم که نتونیم ماشین بخریم که بعد فیشش رو گرونتر بفروشیم! ول کن بابا، هر کار بقیه کردن ما هم میکنیم. تو هم پاشو». میل دو دل شده بود، نیریش به زور گوشیاش را از دستش بیرون کشید. میل با اکراه گفت: «ماه دیگه که همکار و دوست و فامیل همین فیشها رو دو برابر فروختن می شینیم حسرت میخوریم که کاش امروز بیشتر اف5 رو زده بودیم...». نیریش دست انداخت دور گردن میل و گفت:«فدای سر جفتمون! روزی ما گنجشکیه، همین پساندازمون رو هم بذاریم تو بانک بسه».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
نیریش و میل چیز خارقالعادهای نیست، همان لیموشیرین است که برعکس شده. لیموشیرین اول شیرین است و به مرور تلخ میشود، ولی «نیریش و میل» زن و شوهری هستند که اولش تلخند و آخرش شیرین.
.
«بزن... بزن... فاصله نیفته بینش... حواست رو جمع کن... دِ بزن دیگه... با دقت بزن...»
.
«میل» در حالی که گوشی خودش و «نیریش» را در دست گرفته بود، حواسش به نیریش هم بود که پشت لپتاپ نشسته و دکه اف5 را میزد. نیریش گفت: «دستم درد گرفت لعنتی، این بالا نمیاد دیگه...» میل بدون این که نگاه کند گفت: «ناامید نشو، تو فقط صفحه رو رفرش کن، بالاخره که بالا میاد». نیریش چند بار دیگر تلاش کرد و با عصبانیت از پای لپتاپ بلند شد. میل ناراحت گفت: «کجا داری میری؟ بشین از دستمون در نره!» نیریش گفت: «برو بابا، مسخره کردن مردم رو! فکر کردی اینا برای ما سایت فروش خودرو رو باز میکنن؟ همه رو گذاشتن سر کار». میل گفت: «اذیت نکن، همین که باز نمیشه نشون میده چقدر از من و تو زرنگتر و خوش شانستر نشستن پای کامپیوتر. خواهشا یک کم دیگه طاقت بیار! یک ثانیه فقط باز میشه، حیفه با این قیمت از دست بدیمش».
.
نیریش کش و قوسی به خودش داد و گفت: «من خسته شدم، فدای سرم که نتونیم ماشین بخریم که بعد فیشش رو گرونتر بفروشیم! ول کن بابا، هر کار بقیه کردن ما هم میکنیم. تو هم پاشو». میل دو دل شده بود، نیریش به زور گوشیاش را از دستش بیرون کشید. میل با اکراه گفت: «ماه دیگه که همکار و دوست و فامیل همین فیشها رو دو برابر فروختن می شینیم حسرت میخوریم که کاش امروز بیشتر اف5 رو زده بودیم...». نیریش دست انداخت دور گردن میل و گفت:«فدای سر جفتمون! روزی ما گنجشکیه، همین پساندازمون رو هم بذاریم تو بانک بسه».
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. کتاب و تکنولوژی . علیرضا پاکدل - بی قانون
.
کتاب و تکنولوژی
.
علیرضا پاکدل - بی قانون
کتاب و تکنولوژی
.
علیرضا پاکدل - بی قانون
Media Removed
. در قسمت قبل گفتم از نظر خودم خوشبختانه اما از نظر اطرافیانم متاسفانه، در رشته زبان روسی دانشگاه تهران قبول شدم. . هیچوقت آنقدر خوب نیستید که در میهمانی فامیل بیایند و بحث را با :«عزیزم چقدر پوستت خوب شده» یا «چیکار میکنی انقدر خوشهیکل میشی» شروع کنند. (در آن صورت قطعا شما مزخرفترین و حرصدرآرترین ...
.
در قسمت قبل گفتم از نظر خودم خوشبختانه اما از نظر اطرافیانم متاسفانه، در رشته زبان روسی دانشگاه تهران قبول شدم.
.
هیچوقت آنقدر خوب نیستید که در میهمانی فامیل بیایند و بحث را با :«عزیزم چقدر پوستت خوب شده» یا «چیکار میکنی انقدر خوشهیکل میشی» شروع کنند. (در آن صورت قطعا شما مزخرفترین و حرصدرآرترین موجود فامیلید). یکدفعه میپرند سر اصل مطلب، همان کلیشههای سابق. ازدواج نکرده باشی میپرسند: «کی ازدواج میکنی»، بعدش «کی بچهدار میشی» بعدش «کی دومی رو میآوری؟» دومی را هم که بیاری همین روند به عقب برمیگردد که: «ماشالا چه حوصلهای داشتی که دومی رو آوردی!» اینها اگر نبودند، میهمانیها با یک شام و دسر خوشمزه، در سکوت کامل به سر میرسیدند اما همینها دو دقیقه زبان به دهان نمیگیرند و میپرسند:« خب عزیزم دانشگاه چی میخونی؟»
.
فرمول تلفظ رشته و دانشگاه من بسیار ساده و حساس است. بخشیاش که مربوط به دانشگاه تهران است را با صدای بلند و رسا میگویم و رشته را با تُن صدای کاملا نزولی، چیزی شبیه «زعان اوسی» آن هم در حالیکه حواسم جای دیگریست.
.
اما فامیل ما که کلا تحصیلات تکمیلی ندارد ولی از نظر افاده کاملا تکمیل است، قطعا با شنیدن اسم دانشگاه تهران آن هم برای پخمهای مثل من، از خودش تاحدودی مایوس میشود و میرود سراغ نقطه ضعف. همان قسمت «زعان اوسی»ای که آرام تلفظش کردم.
.
- ببخشید عزیزم دانشگاه تهران... چی؟
.
لفظ «زبان روسی» بیشتر شبیه این است که بگویی میروم کلاس زبان. چیزی که شبیه رشته دانشگاهش بکند، یک سری پس و پیشهاست که در نظر عامه از ضایع بودنش میکاهد. پس گفتم: «زبان و ادبیات روسی و اسلاوی» خودتان قضاوت کنید. اصلا این دو رشته کاملا متفاوت به نظر نمیرسند؟ نه؟ نمیرسند؟ بله از نظر فامیل ما هم متفاوت به نظر نمیرسید چون بعد از ایموجیهای مختلفی که یکدفعه در صورتشان نمایان شد، تازه محاصرهام کردند و سوالهایشان یکی یکی شروع شد. مثلا میپرسیدند: «به نظرت زبان رو نمیشه کلاس زبان خوند؟ در کنارش یه مهندس موفق بود که دوتا زبان بلده» بله عزیزم. چرا نشود؟ چهارسال متوالی، بیست ساعت در هفته زبان روسی بخوانی در دانشگاه، دقیقا مثل این است که هفتهای دو ساعت بروی کلاس زبان. اما اینها را نمیشود گفت. از وقتی که شروع به خواندن روسی کردم، احساس میکنم رفتارم، بیانگر رفتار یک روس است و حالا مسئولیت سنگینتری بر عهده دارم.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
در قسمت قبل گفتم از نظر خودم خوشبختانه اما از نظر اطرافیانم متاسفانه، در رشته زبان روسی دانشگاه تهران قبول شدم.
.
هیچوقت آنقدر خوب نیستید که در میهمانی فامیل بیایند و بحث را با :«عزیزم چقدر پوستت خوب شده» یا «چیکار میکنی انقدر خوشهیکل میشی» شروع کنند. (در آن صورت قطعا شما مزخرفترین و حرصدرآرترین موجود فامیلید). یکدفعه میپرند سر اصل مطلب، همان کلیشههای سابق. ازدواج نکرده باشی میپرسند: «کی ازدواج میکنی»، بعدش «کی بچهدار میشی» بعدش «کی دومی رو میآوری؟» دومی را هم که بیاری همین روند به عقب برمیگردد که: «ماشالا چه حوصلهای داشتی که دومی رو آوردی!» اینها اگر نبودند، میهمانیها با یک شام و دسر خوشمزه، در سکوت کامل به سر میرسیدند اما همینها دو دقیقه زبان به دهان نمیگیرند و میپرسند:« خب عزیزم دانشگاه چی میخونی؟»
.
فرمول تلفظ رشته و دانشگاه من بسیار ساده و حساس است. بخشیاش که مربوط به دانشگاه تهران است را با صدای بلند و رسا میگویم و رشته را با تُن صدای کاملا نزولی، چیزی شبیه «زعان اوسی» آن هم در حالیکه حواسم جای دیگریست.
.
اما فامیل ما که کلا تحصیلات تکمیلی ندارد ولی از نظر افاده کاملا تکمیل است، قطعا با شنیدن اسم دانشگاه تهران آن هم برای پخمهای مثل من، از خودش تاحدودی مایوس میشود و میرود سراغ نقطه ضعف. همان قسمت «زعان اوسی»ای که آرام تلفظش کردم.
.
- ببخشید عزیزم دانشگاه تهران... چی؟
.
لفظ «زبان روسی» بیشتر شبیه این است که بگویی میروم کلاس زبان. چیزی که شبیه رشته دانشگاهش بکند، یک سری پس و پیشهاست که در نظر عامه از ضایع بودنش میکاهد. پس گفتم: «زبان و ادبیات روسی و اسلاوی» خودتان قضاوت کنید. اصلا این دو رشته کاملا متفاوت به نظر نمیرسند؟ نه؟ نمیرسند؟ بله از نظر فامیل ما هم متفاوت به نظر نمیرسید چون بعد از ایموجیهای مختلفی که یکدفعه در صورتشان نمایان شد، تازه محاصرهام کردند و سوالهایشان یکی یکی شروع شد. مثلا میپرسیدند: «به نظرت زبان رو نمیشه کلاس زبان خوند؟ در کنارش یه مهندس موفق بود که دوتا زبان بلده» بله عزیزم. چرا نشود؟ چهارسال متوالی، بیست ساعت در هفته زبان روسی بخوانی در دانشگاه، دقیقا مثل این است که هفتهای دو ساعت بروی کلاس زبان. اما اینها را نمیشود گفت. از وقتی که شروع به خواندن روسی کردم، احساس میکنم رفتارم، بیانگر رفتار یک روس است و حالا مسئولیت سنگینتری بر عهده دارم.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. در شرایطی که آدم از یک ساعت بعد خودش خبر ندارد، با آیندهنگری و خوشخیالی ابلهانهای، تصمیم گرفتم سالهای پایانی قرن چهاردهم شمسی را برای آیندگان ثبت کنم. ای آیندگانی که این سطرها را میخوانید، همین اول کار معذرت میخواهم که گیج میشوید. این تاریخنگار خیلی از جاهایی که قرار است طنز باشد، جدی ...
.
در شرایطی که آدم از یک ساعت بعد خودش خبر ندارد، با آیندهنگری و خوشخیالی ابلهانهای، تصمیم گرفتم سالهای پایانی قرن چهاردهم شمسی را برای آیندگان ثبت کنم. ای آیندگانی که این سطرها را میخوانید، همین اول کار معذرت میخواهم که گیج میشوید. این تاریخنگار خیلی از جاهایی که قرار است طنز باشد، جدی میشود و خیلی از جاهایی که انتظار دارید حقیقت را بیان کند به شوخی مسخرهای شبیه خواهد بود. در روزهای پایانی قرن چهاردهم آدم همه جایش گیجه میگیرد، مخصوصا سرش.
.
سالهای آخر قرن چهاردهمِ ما، هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد. قرن میلادی تازه ۲۰ سال است که شروع شده و قرن قمری هم حالا حالاها رند نمیشود. ساعت يك بعدازظهر شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ که بقیه دنیا یک جایی لم دادهاند و ذرت بوداده میخورند، ما مهمترین شنبه زندگیمان را هم رد میکنیم و با شروع قرن جدید باز هم هیچ ذرت بودادهای نخواهیم خورد. در قرن چهاردهم شروعهای دوباره اهمیت خاصی برای ما دارند، مخصوصا شنبهها.
.
مهمترین اتفاقاتی که باید برای تو آیندگان عزیز ثبت کنم، متاسفانه همچنان مربوط به سیاست است. سیاست آنقدر بلند و طویل است که هرجا پایت را بگذاری، میرود روی آن. به همین دلیل ما سعی میکنیم روی همان سیاست جوری راه برویم که به هیچ طرفی غش نکنیم. اما خبر خوش این است که این روزها مسائل دیگری هم داریم که به آن بپردازیم، مسائل فرهنگی، ورزشی، هنری، حوادث، آشپزی، جدول، سرگرمی و مهمتر از همه فضای مجازی. تا همین چند سال پیش تاریخ در قصرها، کاخها، دربارها و سایر انواع خانه نوشته میشد. در سالهای پایانی قرن چهاردهم تاریخ را کاربران فضای مجازی رقم میزنند، مخصوصا استوریهای اینستا.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
در شرایطی که آدم از یک ساعت بعد خودش خبر ندارد، با آیندهنگری و خوشخیالی ابلهانهای، تصمیم گرفتم سالهای پایانی قرن چهاردهم شمسی را برای آیندگان ثبت کنم. ای آیندگانی که این سطرها را میخوانید، همین اول کار معذرت میخواهم که گیج میشوید. این تاریخنگار خیلی از جاهایی که قرار است طنز باشد، جدی میشود و خیلی از جاهایی که انتظار دارید حقیقت را بیان کند به شوخی مسخرهای شبیه خواهد بود. در روزهای پایانی قرن چهاردهم آدم همه جایش گیجه میگیرد، مخصوصا سرش.
.
سالهای آخر قرن چهاردهمِ ما، هیچ اهمیتی برای دیگران ندارد. قرن میلادی تازه ۲۰ سال است که شروع شده و قرن قمری هم حالا حالاها رند نمیشود. ساعت يك بعدازظهر شنبه ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ که بقیه دنیا یک جایی لم دادهاند و ذرت بوداده میخورند، ما مهمترین شنبه زندگیمان را هم رد میکنیم و با شروع قرن جدید باز هم هیچ ذرت بودادهای نخواهیم خورد. در قرن چهاردهم شروعهای دوباره اهمیت خاصی برای ما دارند، مخصوصا شنبهها.
.
مهمترین اتفاقاتی که باید برای تو آیندگان عزیز ثبت کنم، متاسفانه همچنان مربوط به سیاست است. سیاست آنقدر بلند و طویل است که هرجا پایت را بگذاری، میرود روی آن. به همین دلیل ما سعی میکنیم روی همان سیاست جوری راه برویم که به هیچ طرفی غش نکنیم. اما خبر خوش این است که این روزها مسائل دیگری هم داریم که به آن بپردازیم، مسائل فرهنگی، ورزشی، هنری، حوادث، آشپزی، جدول، سرگرمی و مهمتر از همه فضای مجازی. تا همین چند سال پیش تاریخ در قصرها، کاخها، دربارها و سایر انواع خانه نوشته میشد. در سالهای پایانی قرن چهاردهم تاریخ را کاربران فضای مجازی رقم میزنند، مخصوصا استوریهای اینستا.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. گزینههای پیشنهادی برای سخنگویی دولت . احمدرضا کاظمی - بی قانون
.
گزینههای پیشنهادی برای سخنگویی دولت
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
گزینههای پیشنهادی برای سخنگویی دولت
.
🔻🔻🔻
احمدرضا کاظمی - بی قانون
Media Removed
. جماران: نمایندگان به تعطیلات تابستانی رفتند . ما گلهای خندانیم، شیدای تابستانیم چارهی هر دردی رو استراحت میدانیم . ما باید رفرش باشیم توی آرامش باشیم تو راه انگلیس و چین و مراکش باشیم . دلبسته استیضاح؛ به فکر خیر و صلاح فرقي خيلي نداره باشيم از كدوم جناح . ما باید دانا باشیم ...
.
جماران: نمایندگان به تعطیلات تابستانی رفتند .
ما گلهای خندانیم، شیدای تابستانیم
چارهی هر دردی رو استراحت میدانیم .
ما باید رفرش باشیم توی آرامش باشیم
تو راه انگلیس و چین و مراکش باشیم .
دلبسته استیضاح؛ به فکر خیر و صلاح
فرقي خيلي نداره باشيم از كدوم جناح
.
ما باید دانا باشیم فکر فرداها باشیم
دیگه وزیر نمونده پس چرا اینجا باشیم .
اینجا دائم درگیری، هستش سر این پیری
ما هم خب حقمونه سفر یه دل سیری
.
یکی میاد لو میده، چه چیزایی که دیده
خواب یه سری از ما بعدش دیگه پریده .
دائم فقر و شکایت، احتکار و فضاحت
خسته شدیم از ناله، میریم دیگه ولایت
.
آباد باش ای ایران آزاد باش ای ایران
چند روزی که ما رفتیم دلشاد باش ای ایران
Read more
جماران: نمایندگان به تعطیلات تابستانی رفتند .
ما گلهای خندانیم، شیدای تابستانیم
چارهی هر دردی رو استراحت میدانیم .
ما باید رفرش باشیم توی آرامش باشیم
تو راه انگلیس و چین و مراکش باشیم .
دلبسته استیضاح؛ به فکر خیر و صلاح
فرقي خيلي نداره باشيم از كدوم جناح
.
ما باید دانا باشیم فکر فرداها باشیم
دیگه وزیر نمونده پس چرا اینجا باشیم .
اینجا دائم درگیری، هستش سر این پیری
ما هم خب حقمونه سفر یه دل سیری
.
یکی میاد لو میده، چه چیزایی که دیده
خواب یه سری از ما بعدش دیگه پریده .
دائم فقر و شکایت، احتکار و فضاحت
خسته شدیم از ناله، میریم دیگه ولایت
.
آباد باش ای ایران آزاد باش ای ایران
چند روزی که ما رفتیم دلشاد باش ای ایران
Media Removed
. چند وقت قبل خبری منتشر شد مبنی بر اینکه برخی از ژنهای خوب برای فریب افکار عمومی، نام خانوادگی خود را عوض میکنند. متاسفانه ما ایرانیها عادت کردهایم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنیم. مثلا در مورد همین خبر هیچ کس فکر نکرد که این اتفاق چه تاثیرات خوبی میتواند در زندگی فردی و اجتماعی جوانان ...
.
چند وقت قبل خبری منتشر شد مبنی بر اینکه برخی از ژنهای خوب برای فریب افکار عمومی، نام خانوادگی خود را عوض میکنند. متاسفانه ما ایرانیها عادت کردهایم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنیم. مثلا در مورد همین خبر هیچ کس فکر نکرد که این اتفاق چه تاثیرات خوبی میتواند در زندگی فردی و اجتماعی جوانان کشورمان داشته باشد. در ادامه چند نمونه از این جنبههای مثبت را ذکر میکنیم:
.
الف) این حرکت هوشمندانه باعث میشود که یک جوان ایرانی، تواناییاش را فقط در یک حوزه خاص آزمایش نکند. به عنوان مثال شما نگاه کنید هر روز یک خبری منتشر میشود که دختر یا پسر یک مقام مسئول چند صد میلیارد دارو احتکار کرده. خب این جوان صرفا به خاطر اینکه نام خانوادگیاش شبیه فامیل پدرش است، از اين به بعد نمیتواند وارد حوزههای دیگر شود. اصلا شاید فلان خانم یا آقا، در حوزه احتکار پوشک خیلی توانمندی بیشتری داشته باشد. ولی چوب این شباهت فامیلی را میخورد و از ترس اینکه خیلی در رأس اخبار باشد و آخر سر چشم بخورد، نمیتواند شانس خودش را در سایر زمینهها امتحان کند. ببینيد با یک تغییر نامخانوادگی چقدر راحت میتوان از استعداد یک جوان ایرانی به صورت بهینه استفاده کرد.
.
ب) مساله بعدی بحث استقلال رفتار و تفکر جوانان کشور است. اگر دقت کرده باشید در هفتههای گذشته همه آمدند و گفتند پسر فلان سفیر سابق گفته مردم اگر نمیتوانند کار کنند، بروند بمیرند؛ در حالی که این واقعا تفکر شخصی این آقازاده بود. باور کنید من هم اگر جای آقا ساشا بودم، خیلی ناراحت میشدم که هیچ کس حرفم را مستقل تحویل نمیگیرد. حالا فرض کنید که این شباهت نام خانوادگی با پدر وجود نداشت، آدم چقدر راحت میتوانست به بقیه فحش بدهد و راحت نظرات شخصیاش را بیان کند. این حجم از استقلال تفکر هم تنها با یک تغییر فامیلی محقق میشود. واقعا زیبا نیست؟!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
چند وقت قبل خبری منتشر شد مبنی بر اینکه برخی از ژنهای خوب برای فریب افکار عمومی، نام خانوادگی خود را عوض میکنند. متاسفانه ما ایرانیها عادت کردهایم که همیشه نیمه خالی لیوان را نگاه کنیم. مثلا در مورد همین خبر هیچ کس فکر نکرد که این اتفاق چه تاثیرات خوبی میتواند در زندگی فردی و اجتماعی جوانان کشورمان داشته باشد. در ادامه چند نمونه از این جنبههای مثبت را ذکر میکنیم:
.
الف) این حرکت هوشمندانه باعث میشود که یک جوان ایرانی، تواناییاش را فقط در یک حوزه خاص آزمایش نکند. به عنوان مثال شما نگاه کنید هر روز یک خبری منتشر میشود که دختر یا پسر یک مقام مسئول چند صد میلیارد دارو احتکار کرده. خب این جوان صرفا به خاطر اینکه نام خانوادگیاش شبیه فامیل پدرش است، از اين به بعد نمیتواند وارد حوزههای دیگر شود. اصلا شاید فلان خانم یا آقا، در حوزه احتکار پوشک خیلی توانمندی بیشتری داشته باشد. ولی چوب این شباهت فامیلی را میخورد و از ترس اینکه خیلی در رأس اخبار باشد و آخر سر چشم بخورد، نمیتواند شانس خودش را در سایر زمینهها امتحان کند. ببینيد با یک تغییر نامخانوادگی چقدر راحت میتوان از استعداد یک جوان ایرانی به صورت بهینه استفاده کرد.
.
ب) مساله بعدی بحث استقلال رفتار و تفکر جوانان کشور است. اگر دقت کرده باشید در هفتههای گذشته همه آمدند و گفتند پسر فلان سفیر سابق گفته مردم اگر نمیتوانند کار کنند، بروند بمیرند؛ در حالی که این واقعا تفکر شخصی این آقازاده بود. باور کنید من هم اگر جای آقا ساشا بودم، خیلی ناراحت میشدم که هیچ کس حرفم را مستقل تحویل نمیگیرد. حالا فرض کنید که این شباهت نام خانوادگی با پدر وجود نداشت، آدم چقدر راحت میتوانست به بقیه فحش بدهد و راحت نظرات شخصیاش را بیان کند. این حجم از استقلال تفکر هم تنها با یک تغییر فامیلی محقق میشود. واقعا زیبا نیست؟!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. بی قانون 834 شنبه هفدهم شهریور ماه 1397 . طرح: ثنا حسینپور
.
بی قانون 834
شنبه هفدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
بی قانون 834
شنبه هفدهم شهریور ماه 1397
.
🔻🔻🔻
طرح: ثنا حسینپور
Media Removed
. میخواهیم یکی از نمونهاي فاخر و گرانسنگِ اشعار ایرانی را برایتان تفسیر کنیم. شعر آهويي دارم خوشگله كه خيلي هم شعر خوب و با معناييست و گرچه در ژانر كودك سروده شده اما آنقدر كه در اين شعر نكته نهفته است، در ديوان بعضي از شعراي امروزي ما نيست. انگار چند قرن ادبيات تغزلي فارسي را در اين دو بيت خلاصه ...
.
میخواهیم یکی از نمونهاي فاخر و گرانسنگِ اشعار ایرانی را برایتان تفسیر کنیم. شعر آهويي دارم خوشگله كه خيلي هم شعر خوب و با معناييست و گرچه در ژانر كودك سروده شده اما آنقدر كه در اين شعر نكته نهفته است، در ديوان بعضي از شعراي امروزي ما نيست. انگار چند قرن ادبيات تغزلي فارسي را در اين دو بيت خلاصه كردهاند:
.
آهويي دارم خوشگله
اين شعر مثل هر شعر خوب ديگري با يك مطلع قوي و نكتهاي ظريف آغاز ميشود، آنجاييكه شاعر عليهالرحمه ميفرمايد: «آهويي دارم خوشگله» حال آنكه آهوي مورد نظر فرار كرده و از نقطه نظر فيزيكي ديگر موجود نيست. عليايحال شاعر كماكان از فعل مضارع استفاده كرده و ميفرمايند: آهويي «دارم» به جاي آنكه فيالمثل بگويند: آهويي «داشتم». براي شكافتن اين موضوع و نگاه درست به اين نكته در وهله اول بايد توجه كرد كه «با عقل، آب عشق به يك جو نميرود» پس بايد براي جلوگيري از بيچارگي در فهم مطلب، دوستان ساخته شده از آب و آتش، موقتا عقل دنيوي و حساب و كتاب رو براي چند لحظه تعطيل كرده و با چشم دل به موضوع بنگرند. چرا كه اصولا در اين وادي معادلات ديگري حاكم است و تفاوتها بسيارند (مثل تفاوت بين هندسه اقليدسي و نااقليدسي). اين نكته به همان جمله خواجه برميگردد كه ميفرمايند «از دل نرود هر آنكه از ديده برفت» يا شيخ اجل كه اينگونه ميفرمايند كه: «دگران چون بروند از نظر از دل بروند/ تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني» و اين همان تعريف ماهيت ابدي عشق است كه به نوعي به خصلت ازلي آن هم اشاره دارد «همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي/ كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي ».
.
فرار كرده ز دستم
شاعر بلافاصله پس از اندك اشارهاي به وجنات آهوي خويش به فرار او اشاره ميكند كه اين نه تنها رابطه علت و معلولي بين خوشگل بودن و فرار كردن را بيان ميكند، دلالت بر وجود نوعي ايجاز و خلاص گويي در كلام شاعر هم دارد كه از همان ابتدا به مخاطب ميفهماند كه با اثري عاشقانه روبهروست. از آنجا كه اصولا «عشق صداي پاي فاصلههاست» و «هميشه هم فاصله وجود دارد» پس بر خلاف ديگر گونههاي ادبي، روايت عاشقانهها هميشه با فرار آهو و فراق محبوب آغاز شده و اين خاتمه داستان نيست بلكه راوي حكايتي را آغاز ميكند كه همان حكايت دچار شدن است و آغاز بدبختي نوع بشر
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
میخواهیم یکی از نمونهاي فاخر و گرانسنگِ اشعار ایرانی را برایتان تفسیر کنیم. شعر آهويي دارم خوشگله كه خيلي هم شعر خوب و با معناييست و گرچه در ژانر كودك سروده شده اما آنقدر كه در اين شعر نكته نهفته است، در ديوان بعضي از شعراي امروزي ما نيست. انگار چند قرن ادبيات تغزلي فارسي را در اين دو بيت خلاصه كردهاند:
.
آهويي دارم خوشگله
اين شعر مثل هر شعر خوب ديگري با يك مطلع قوي و نكتهاي ظريف آغاز ميشود، آنجاييكه شاعر عليهالرحمه ميفرمايد: «آهويي دارم خوشگله» حال آنكه آهوي مورد نظر فرار كرده و از نقطه نظر فيزيكي ديگر موجود نيست. عليايحال شاعر كماكان از فعل مضارع استفاده كرده و ميفرمايند: آهويي «دارم» به جاي آنكه فيالمثل بگويند: آهويي «داشتم». براي شكافتن اين موضوع و نگاه درست به اين نكته در وهله اول بايد توجه كرد كه «با عقل، آب عشق به يك جو نميرود» پس بايد براي جلوگيري از بيچارگي در فهم مطلب، دوستان ساخته شده از آب و آتش، موقتا عقل دنيوي و حساب و كتاب رو براي چند لحظه تعطيل كرده و با چشم دل به موضوع بنگرند. چرا كه اصولا در اين وادي معادلات ديگري حاكم است و تفاوتها بسيارند (مثل تفاوت بين هندسه اقليدسي و نااقليدسي). اين نكته به همان جمله خواجه برميگردد كه ميفرمايند «از دل نرود هر آنكه از ديده برفت» يا شيخ اجل كه اينگونه ميفرمايند كه: «دگران چون بروند از نظر از دل بروند/ تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني» و اين همان تعريف ماهيت ابدي عشق است كه به نوعي به خصلت ازلي آن هم اشاره دارد «همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستي/ كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي ».
.
فرار كرده ز دستم
شاعر بلافاصله پس از اندك اشارهاي به وجنات آهوي خويش به فرار او اشاره ميكند كه اين نه تنها رابطه علت و معلولي بين خوشگل بودن و فرار كردن را بيان ميكند، دلالت بر وجود نوعي ايجاز و خلاص گويي در كلام شاعر هم دارد كه از همان ابتدا به مخاطب ميفهماند كه با اثري عاشقانه روبهروست. از آنجا كه اصولا «عشق صداي پاي فاصلههاست» و «هميشه هم فاصله وجود دارد» پس بر خلاف ديگر گونههاي ادبي، روايت عاشقانهها هميشه با فرار آهو و فراق محبوب آغاز شده و اين خاتمه داستان نيست بلكه راوي حكايتي را آغاز ميكند كه همان حكايت دچار شدن است و آغاز بدبختي نوع بشر
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. اگر ديديد بچهاى مدام بالا و پايين مىپرد و مىپرسد «اسمت چى چيه؟» مطمئن باشيد اسمتان برايش مهم نيست. در صورت پيگير شدن به ريشهاى غالبا قطور به نام عمو اورگى بر مىخوريد: عمويى خجسته كه بچهها از ديدنش ذوق مىكنند و هنوز كىبورد (اورگ دهه شصت) را از كيفش بيرون نياورده، نمىدانند كجا بريزند. پس ...
.
اگر ديديد بچهاى مدام بالا و پايين مىپرد و مىپرسد «اسمت چى چيه؟» مطمئن باشيد اسمتان برايش مهم نيست. در صورت پيگير شدن به ريشهاى غالبا قطور به نام عمو اورگى بر مىخوريد: عمويى خجسته كه بچهها از ديدنش ذوق مىكنند و هنوز كىبورد (اورگ دهه شصت) را از كيفش بيرون نياورده، نمىدانند كجا بريزند.
پس از بيرون آوردن اورگ از كيفش، آن را روى حالت اوتوپايلوت قرار مىدهد و فولدر «شاد جديد» را كه ديشب در عروسى پلِى كرده بود انتخاب مىكند.
از نكات ظريف و مهم كار، زدن دكمه mute در نقاط اوج ترانه است، تا بچهها ابيات كليدى را خودشان جيغ بزنند و ملكه ذهنشان شود.
براى مثال «جان پدر برقصا» (كه منظور رقص الهى است) از جملاتى است كه ساعتها جاى كار و تكرار دارد تا احترام به والد در ناخودآگاه كودك نهادينه شود.
يا «بى پا و سر برقصا» كودك را به چالش مىاندازد كه چگونه بدون پا و سر برقصد؟ و توان حل مساله را در او رشد مىدهد، همچنين پس از يافتن جواب مساله (با دست رقصيدن) هماهنگى گوش و دستش تقويت مىشود.
از ديگر ابيات كليدى «دوستت دارم منِ بيچاره» است كه دوست داشتن را در ناخودآگاه كودك با بيچارگى پيوند مىدهد و عدم تعلق به اميال دنيوى را در اعماق وى نهادينه مىكند.
در مصرع «مِى مِى مِى مِى مِى بريز» نيز شديدا دور ريختن مِى و دورى از مِىگسارى به بچهها القا مىشود تا نسل آينده پاك و سالم بار بيايد.
همانطور كه مىبينيد انتخاب جمله مناسب كار حساس و مهمى است و در توان و درك و تخصص هر كسي نيست.
بى شك با حضور و تكثير آن دسته از عمو اورگىهايى كه اين چنين مسئولانه موسيقىها را انتخاب مىكنند، در آينده شاهد نسلى خواهيم بود كه سليقه موسيقايى والايى دارد، از ابتذال هنرى دور مانده است و معنى عميق اين ترانهها در تار و پودش نقش بسته.
Read more
اگر ديديد بچهاى مدام بالا و پايين مىپرد و مىپرسد «اسمت چى چيه؟» مطمئن باشيد اسمتان برايش مهم نيست. در صورت پيگير شدن به ريشهاى غالبا قطور به نام عمو اورگى بر مىخوريد: عمويى خجسته كه بچهها از ديدنش ذوق مىكنند و هنوز كىبورد (اورگ دهه شصت) را از كيفش بيرون نياورده، نمىدانند كجا بريزند.
پس از بيرون آوردن اورگ از كيفش، آن را روى حالت اوتوپايلوت قرار مىدهد و فولدر «شاد جديد» را كه ديشب در عروسى پلِى كرده بود انتخاب مىكند.
از نكات ظريف و مهم كار، زدن دكمه mute در نقاط اوج ترانه است، تا بچهها ابيات كليدى را خودشان جيغ بزنند و ملكه ذهنشان شود.
براى مثال «جان پدر برقصا» (كه منظور رقص الهى است) از جملاتى است كه ساعتها جاى كار و تكرار دارد تا احترام به والد در ناخودآگاه كودك نهادينه شود.
يا «بى پا و سر برقصا» كودك را به چالش مىاندازد كه چگونه بدون پا و سر برقصد؟ و توان حل مساله را در او رشد مىدهد، همچنين پس از يافتن جواب مساله (با دست رقصيدن) هماهنگى گوش و دستش تقويت مىشود.
از ديگر ابيات كليدى «دوستت دارم منِ بيچاره» است كه دوست داشتن را در ناخودآگاه كودك با بيچارگى پيوند مىدهد و عدم تعلق به اميال دنيوى را در اعماق وى نهادينه مىكند.
در مصرع «مِى مِى مِى مِى مِى بريز» نيز شديدا دور ريختن مِى و دورى از مِىگسارى به بچهها القا مىشود تا نسل آينده پاك و سالم بار بيايد.
همانطور كه مىبينيد انتخاب جمله مناسب كار حساس و مهمى است و در توان و درك و تخصص هر كسي نيست.
بى شك با حضور و تكثير آن دسته از عمو اورگىهايى كه اين چنين مسئولانه موسيقىها را انتخاب مىكنند، در آينده شاهد نسلى خواهيم بود كه سليقه موسيقايى والايى دارد، از ابتذال هنرى دور مانده است و معنى عميق اين ترانهها در تار و پودش نقش بسته.
Media Removed
. میتونم یه رازی رو بهت بگم؟ . + بله بگو . - هفته پیش رفتم یه فروشگاه و یه تفنگ خریدم... چون قصد داشتم اگه نتیجه آزمایش اومد و تومور مغزی داشتم، خودمو بکشم. . + خب؟ بعد چی شد؟ . - تنها چیزی که منصرفم کرد این بود که پدر و مادرم با این کار نابود میشدن و مجبور بودم اول اونارو بکشم و بعدش خب عمه و عمو اینام ...
.
میتونم یه رازی رو بهت بگم؟
.
+ بله بگو
.
- هفته پیش رفتم یه فروشگاه و یه تفنگ خریدم... چون قصد داشتم اگه نتیجه آزمایش اومد و تومور مغزی داشتم، خودمو بکشم.
.
+ خب؟ بعد چی شد؟
.
- تنها چیزی که منصرفم کرد این بود که پدر و مادرم با این کار نابود میشدن و مجبور بودم اول اونارو بکشم و بعدش خب عمه و عمو اینام هم ناراحت میشدن و بهتر بود اونارو هم بکشم. و همینطور دوستام و بعدش قتل عام به راه میافتاد!
اینه که بی خیال شدم.
.
هانا و خواهرانش - وودی آلن - کمدیالوگ - بی قانون - مهرداد نعیمی
Read more
میتونم یه رازی رو بهت بگم؟
.
+ بله بگو
.
- هفته پیش رفتم یه فروشگاه و یه تفنگ خریدم... چون قصد داشتم اگه نتیجه آزمایش اومد و تومور مغزی داشتم، خودمو بکشم.
.
+ خب؟ بعد چی شد؟
.
- تنها چیزی که منصرفم کرد این بود که پدر و مادرم با این کار نابود میشدن و مجبور بودم اول اونارو بکشم و بعدش خب عمه و عمو اینام هم ناراحت میشدن و بهتر بود اونارو هم بکشم. و همینطور دوستام و بعدش قتل عام به راه میافتاد!
اینه که بی خیال شدم.
.
هانا و خواهرانش - وودی آلن - کمدیالوگ - بی قانون - مهرداد نعیمی
Media Removed
. به لطف مدیریت دوستان در راس دولت و مجلس، در حال حاضر بحران اقتصادی سن و سال و کوچک و بزرگ نمیشناسد. اگر به صورت رندوم دست روی هریک از هشتاد میلیون ایرانی بگذاری با احتمال 99 درصد آن فرد نیز دچار بحران اقتصادی شده است. تا چند ماه پیش سرپرست خانواده درگیر تامین مایحتاج زندگی و ایجاد تعادل بین درآمد ...
.
به لطف مدیریت دوستان در راس دولت و مجلس، در حال حاضر بحران اقتصادی سن و سال و کوچک و بزرگ نمیشناسد. اگر به صورت رندوم دست روی هریک از هشتاد میلیون ایرانی بگذاری با احتمال 99 درصد آن فرد نیز دچار بحران اقتصادی شده است. تا چند ماه پیش سرپرست خانواده درگیر تامین مایحتاج زندگی و ایجاد تعادل بین درآمد و خرج و مخارجش بود اما در حال حاضر با توجه ویژه مسئولان، مردم صبح که از خواب بیدار میشوند، هنوز دست و صورت را نشسته، مسواک نزده و به بزرگتر سلام نکرده، نرخ دلار و هر گرم طلای 18 عیار را جویا میشوند. در هفتهای که گذشت کودکان، این نوگلان باغ زندگی نیز در تامین برخی از اقلام و کالاهای اساسی خود دچار مشکل شدند. وزیر بهداشت در مصاحبهای گفت: «شاید مجبور شویم در آینده شیر خشک را سهمیهبندی کنیم». هنوز این صحبت به طور کامل منعقد نشده بود که شیر خشک گران شد. هنوز شیر خشک داشت سیر صعودی قیمت را طی میکرد که پوشک بچه گران و در برخی مناطق نایاب شد. حقیقتا تا کی کودکان این مرز و بوم نتوانند یک قضای حاجت درست و حسابی کنند و نگران عدم وجود پوشک بین پاهایشان و ریختن آبرویشان باشند؟ واقعا این درست است که لحظهای که کودک 1 ساله پس از چند ساعت تمرکز بر روی قضای حاجت، نگران افزایش قیمت دلار باشد؟ در صورتی که همین روند ادامه یابد شاهد چنین دیالوگهایی خواهیم بود:
.
مهد کودک- روز- داخلی
.
کودک 1: (در حالی که جعبه شیر خشک را بغل کرده): داداش چونه نزن. همین یکی رو دارم، کمتر هم نمیدم.
.
کودک 2: یه لطفی کن کمتر حساب کن، مشتری شیم.
.
کودک 1: داداش بقالی نیست که چونه میزنی. شیر خشک رو سهمیهبندی کردن. اصلا گیر نمیاد. اینم بابام رفته ناصر خسرو قاچاقی گیر آورده.
.
کودک 2: آخه داری گرون حساب میکنی؟
.
کودک1: انگار تو بازار نیستی. سرت همش لای اسباب بازی و پستونکه. دلار 15 تومنه. من همینو الان بخوام بخرم باید 40 هزار تومن بسلفم.
.
کودک 2: شیر خشک چه ربطی به دلار داره؟ مگه پودر بچه است؟
.
کودک 1: بچه حسابی تو آروغ بزنی به دلار ربط داره. همش هم کار خودشونه. حالا چقدر اصلا میخوای هزینه کنی؟
.
کودک 2: پنج تا تیله دارم با یه جغجغه. اگه میتونی بهم بده. خیلی گشنمه.
.
کودک 1(با خنده:) با این چهارتا تیله، پوشک فقط میتونم بهت بدم. اونم یه دونه.
.
کودک 2: یه دونه؟ بابا من معدهام مشکل داره. از همون اولا کلیهام درست تشکیل نشده. یه دونه مال نیم ساعت منه. اذیت نکن.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
به لطف مدیریت دوستان در راس دولت و مجلس، در حال حاضر بحران اقتصادی سن و سال و کوچک و بزرگ نمیشناسد. اگر به صورت رندوم دست روی هریک از هشتاد میلیون ایرانی بگذاری با احتمال 99 درصد آن فرد نیز دچار بحران اقتصادی شده است. تا چند ماه پیش سرپرست خانواده درگیر تامین مایحتاج زندگی و ایجاد تعادل بین درآمد و خرج و مخارجش بود اما در حال حاضر با توجه ویژه مسئولان، مردم صبح که از خواب بیدار میشوند، هنوز دست و صورت را نشسته، مسواک نزده و به بزرگتر سلام نکرده، نرخ دلار و هر گرم طلای 18 عیار را جویا میشوند. در هفتهای که گذشت کودکان، این نوگلان باغ زندگی نیز در تامین برخی از اقلام و کالاهای اساسی خود دچار مشکل شدند. وزیر بهداشت در مصاحبهای گفت: «شاید مجبور شویم در آینده شیر خشک را سهمیهبندی کنیم». هنوز این صحبت به طور کامل منعقد نشده بود که شیر خشک گران شد. هنوز شیر خشک داشت سیر صعودی قیمت را طی میکرد که پوشک بچه گران و در برخی مناطق نایاب شد. حقیقتا تا کی کودکان این مرز و بوم نتوانند یک قضای حاجت درست و حسابی کنند و نگران عدم وجود پوشک بین پاهایشان و ریختن آبرویشان باشند؟ واقعا این درست است که لحظهای که کودک 1 ساله پس از چند ساعت تمرکز بر روی قضای حاجت، نگران افزایش قیمت دلار باشد؟ در صورتی که همین روند ادامه یابد شاهد چنین دیالوگهایی خواهیم بود:
.
مهد کودک- روز- داخلی
.
کودک 1: (در حالی که جعبه شیر خشک را بغل کرده): داداش چونه نزن. همین یکی رو دارم، کمتر هم نمیدم.
.
کودک 2: یه لطفی کن کمتر حساب کن، مشتری شیم.
.
کودک 1: داداش بقالی نیست که چونه میزنی. شیر خشک رو سهمیهبندی کردن. اصلا گیر نمیاد. اینم بابام رفته ناصر خسرو قاچاقی گیر آورده.
.
کودک 2: آخه داری گرون حساب میکنی؟
.
کودک1: انگار تو بازار نیستی. سرت همش لای اسباب بازی و پستونکه. دلار 15 تومنه. من همینو الان بخوام بخرم باید 40 هزار تومن بسلفم.
.
کودک 2: شیر خشک چه ربطی به دلار داره؟ مگه پودر بچه است؟
.
کودک 1: بچه حسابی تو آروغ بزنی به دلار ربط داره. همش هم کار خودشونه. حالا چقدر اصلا میخوای هزینه کنی؟
.
کودک 2: پنج تا تیله دارم با یه جغجغه. اگه میتونی بهم بده. خیلی گشنمه.
.
کودک 1(با خنده:) با این چهارتا تیله، پوشک فقط میتونم بهت بدم. اونم یه دونه.
.
کودک 2: یه دونه؟ بابا من معدهام مشکل داره. از همون اولا کلیهام درست تشکیل نشده. یه دونه مال نیم ساعت منه. اذیت نکن.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. یکی از فوبیاهای زندگیم؛ فوبیای بعدا باهاتون تماس میگیریم، مدارکتون پیش ما میمونه، هست. بعد از اون فوبیای حالا اگر واقعا تماس بگیرن، چی بپوشمه. بعد از اون هم فوبیای رد شدن از جلوی حراست دانشگاهه. آخرین بار که میخواستم از جلوشون رد بشم، بهصورت خودجوش گوشهام رو زیر مقعنه چسبوندم. خانمه یه ...
.
یکی از فوبیاهای زندگیم؛ فوبیای بعدا باهاتون تماس میگیریم، مدارکتون پیش ما میمونه، هست. بعد از اون فوبیای حالا اگر واقعا تماس بگیرن، چی بپوشمه. بعد از اون هم فوبیای رد شدن از جلوی حراست دانشگاهه. آخرین بار که میخواستم از جلوشون رد بشم، بهصورت خودجوش گوشهام رو زیر مقعنه چسبوندم. خانمه یه نگاهی به من کرد و گفت: خانوم این قضیه مال نه سال دیگه است، شما راحت باش. بعدش هم قراره سلبریتیها رو سانسور کنیم، شما رو آنتن نمیرین. فوقش از این دوربین مخفی پخشتون کنیم، بعد هم خندید و گفت: من نمیدونم این توهم خود دافپنداری از کجا میاد. گفتم: از اینستاگرام. گفت: اینستاگرام هنوز فراگیر نشده، تو دقیقا از چه سالی اومدی؟ گفتم: از ۱۳۹۷. گفت: دلارام بچهاش رو بهدنیا آورد؟ گفتم: آره، تازه، با همون پسره هم عروسی کرد، چه عروسی هم براش گرفت تو اینستاگرام. گفت: نگو دیگه لعنتی، اسپویل میشه، اینقدر هم نگو اینستاگرام، اونم مال صاحاب فیسبوک خراب شده است یه جورایی دیگه. گفتم: بابا اینها همهاش الکیه، سناریوشونه. گفت: سناریو کی؟
.
گفتم: رباتها، حالا میذاری برم تو؟ گفت: اطلاعاتت رو به رخ من نکش بهزور میخواستی این ربات رو یهجای کار بیاریا. بدم بچهها ببرنت کمیته انضباطی؟ گفتم: نه تو رو خدا دیره، اگه کارم انجام نشه، دروازه زمان بسته میشه و گیر میکنم تو همین سال. گفت: خیلی هم دلت بخواد. حالا تو این سال چیکار میکنی. گفتم: یه کار نصفه دارم. گفت: چی؟ گفتم: شما کارت ملی رو چک کن، بذار برم. تو به بقیهاش کار نداشته باش. گفت: کارت ملیت هوشمنده، الکی هوشمندش کردی، تو همون سال هم به کارت نمیاد. اینها هم شک میکنن تقلبی باشه. تو این گیرودار تحریمها، تکنولوژی هوشمند کردنش رو از کجا آوردی؟ گفتم: از اون سالی که من اومدم هنوز تحریم نبودیم، بعدش تو که بیشتر از من میدونی؟ به کجا وصلی؟ از کی خط میگیری؟ کوبید به میز و گفت: اینجا من فقط سوال میکنم، حالا بگو کار نصفهات چیه؟ گفتم اومدم به استاد راهنما بگم نمره پروژهام رو نده. گفت: واسه چی؟ گفتم: به خودم مربوطه! گفت: اینجا سکرت مکرت نداریم، میگی یا نه؟ با بیمیلی گفتم: بابا اگه فارغالتحصیل بشم، ازدواج میکنم، بعد بچهدار میشم، البته بعد از ۷ سال، بعد مجبورم هفتهای ۴۰۰ پول پوشک و شیرخشک بدم، اونم در حالیکه یهسال قبلش بهمون حقوق ندادن. بعد زدم زیر گریه تو رو خدا به دکتر بگو نمره پروژه رو رد نکنه. اشکام رو پاک کرد و گفت: اینی که گفتی خیلی ترسناک بود، درسته من مال 9 سال پیشم ولی اسگل که نیستم.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
یکی از فوبیاهای زندگیم؛ فوبیای بعدا باهاتون تماس میگیریم، مدارکتون پیش ما میمونه، هست. بعد از اون فوبیای حالا اگر واقعا تماس بگیرن، چی بپوشمه. بعد از اون هم فوبیای رد شدن از جلوی حراست دانشگاهه. آخرین بار که میخواستم از جلوشون رد بشم، بهصورت خودجوش گوشهام رو زیر مقعنه چسبوندم. خانمه یه نگاهی به من کرد و گفت: خانوم این قضیه مال نه سال دیگه است، شما راحت باش. بعدش هم قراره سلبریتیها رو سانسور کنیم، شما رو آنتن نمیرین. فوقش از این دوربین مخفی پخشتون کنیم، بعد هم خندید و گفت: من نمیدونم این توهم خود دافپنداری از کجا میاد. گفتم: از اینستاگرام. گفت: اینستاگرام هنوز فراگیر نشده، تو دقیقا از چه سالی اومدی؟ گفتم: از ۱۳۹۷. گفت: دلارام بچهاش رو بهدنیا آورد؟ گفتم: آره، تازه، با همون پسره هم عروسی کرد، چه عروسی هم براش گرفت تو اینستاگرام. گفت: نگو دیگه لعنتی، اسپویل میشه، اینقدر هم نگو اینستاگرام، اونم مال صاحاب فیسبوک خراب شده است یه جورایی دیگه. گفتم: بابا اینها همهاش الکیه، سناریوشونه. گفت: سناریو کی؟
.
گفتم: رباتها، حالا میذاری برم تو؟ گفت: اطلاعاتت رو به رخ من نکش بهزور میخواستی این ربات رو یهجای کار بیاریا. بدم بچهها ببرنت کمیته انضباطی؟ گفتم: نه تو رو خدا دیره، اگه کارم انجام نشه، دروازه زمان بسته میشه و گیر میکنم تو همین سال. گفت: خیلی هم دلت بخواد. حالا تو این سال چیکار میکنی. گفتم: یه کار نصفه دارم. گفت: چی؟ گفتم: شما کارت ملی رو چک کن، بذار برم. تو به بقیهاش کار نداشته باش. گفت: کارت ملیت هوشمنده، الکی هوشمندش کردی، تو همون سال هم به کارت نمیاد. اینها هم شک میکنن تقلبی باشه. تو این گیرودار تحریمها، تکنولوژی هوشمند کردنش رو از کجا آوردی؟ گفتم: از اون سالی که من اومدم هنوز تحریم نبودیم، بعدش تو که بیشتر از من میدونی؟ به کجا وصلی؟ از کی خط میگیری؟ کوبید به میز و گفت: اینجا من فقط سوال میکنم، حالا بگو کار نصفهات چیه؟ گفتم اومدم به استاد راهنما بگم نمره پروژهام رو نده. گفت: واسه چی؟ گفتم: به خودم مربوطه! گفت: اینجا سکرت مکرت نداریم، میگی یا نه؟ با بیمیلی گفتم: بابا اگه فارغالتحصیل بشم، ازدواج میکنم، بعد بچهدار میشم، البته بعد از ۷ سال، بعد مجبورم هفتهای ۴۰۰ پول پوشک و شیرخشک بدم، اونم در حالیکه یهسال قبلش بهمون حقوق ندادن. بعد زدم زیر گریه تو رو خدا به دکتر بگو نمره پروژه رو رد نکنه. اشکام رو پاک کرد و گفت: اینی که گفتی خیلی ترسناک بود، درسته من مال 9 سال پیشم ولی اسگل که نیستم.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. کشف سیارات فراخورشیدی با مقدار زیادی آب . لاله ضیائی - بی قانون
.
کشف سیارات فراخورشیدی با مقدار زیادی آب
.
🔻🔻🔻
لاله ضیائی - بی قانون
کشف سیارات فراخورشیدی با مقدار زیادی آب
.
🔻🔻🔻
لاله ضیائی - بی قانون
Media Removed
. از در در اومدم و چیزی به چیزی شدم. اگر فکر بد نمیکنین بگم یه جور مورمورطور. آخه دیدم یه دختره پلنگ مقدار چنبره زده روی دستای سبحانه، داره ناخوناش رو تیز میکنه. میگم: خانوم کی باشن؟ میگه: خانم که به شما چه البته! ولی برای اطلاعات عمومیت میگم که «عارضه جون» دختر خالهام هستن. میگم: خاصیتشون ...
.
از در در اومدم و چیزی به چیزی شدم. اگر فکر بد نمیکنین بگم یه جور مورمورطور. آخه دیدم یه دختره پلنگ مقدار چنبره زده روی دستای سبحانه، داره ناخوناش رو تیز میکنه. میگم: خانوم کی باشن؟ میگه: خانم که به شما چه البته! ولی برای اطلاعات عمومیت میگم که «عارضه جون» دختر خالهام هستن.
میگم: خاصیتشون چیه؟ میگه: من خاصیت ماصیت حالیم نمیشه ولی دو دقیقه دیگه اینجا وایسی عوارضش رو میکنم تو چشمات. میگم: اون موقع که ناخونت تیز نبود چشم و چال ما رو هر خطری تهدید میکرد. حالا که کار به ناخون تیزی هم رسیده، فبه المراد. من برم ماست بخورم. میگه: ماست نداریم.
میگم: دیشب خریدم که. میگه: شد مایه ماسک پوست. میگم: یعنی قدر یه لیس ماست ته سطل نمونده؟ میگه: حالا تو ماست خور نبودی. چی شده ماست خور شدی با این وضع هزینهها؟ یکم به فکر اقتصاد خانواده باش. همش که من نباید تنها تنها به فکر باشم. میگم: الان تنها تنها به فکری ماست رو کردی ماسک. دو تا دوتا به فکر بودی چی میشد اقتصاد خانوار. میگه: میبینی عارضه جون چه زندگی پلشتی دارم من؟
.
عارضه جون یه نچ نچ خفیفی کرد و همینطور که نگاه تیزپلنگیش من رو میدرید، سوهان رو زمین گذاشت؛ دست برد سمت کیفش.
آدمیزاد باید جهت احتیاط رو با این پلنگهای خوش خط و خال رعایت کنه. لذا خودم رو گسیختم و جستم کمی دور که اگر به سلاح سردی خواست جریحه دارم کنه، فرصت فرار برقرار باشه. همینطور که دستش تو کیف لول میخورد رو به من گفت: شما که انقدر زود خسته میشی نباید وارد زندگی زناشویی میشدی. سبحانه جون این قماش مردا رو من میشناسم. بیخود اعتماد کردی. میگم: کدوم قماش؟ میگه: همین شما. میگم: شما از کدوم زاویه من رو می بینی که این طور قضاوت میکنی؟
.
سوسه بیا طور یه چشمه اومد برای سبحانه که یعنی تحویل بگیر و شونه هم بالا انداخت که یعنی هیچی دیگه دقیقا همین قماش. سبحانه هم یه جور که انگار دم بوفالو رو لگد کرده باشی خروشان سمت من بُراق شده، میگه: از کی تا حالا دیدنی شدی تو بیریخت؟ جای ماست میکنمت تو گونی ازت کره میگیرمها.
عارضه جون نیشش خفیف باز شد و یه پغی هم کرد که بفهمم داره ته دلش ریز از سوزش من میخنده.
خواستم جلو عارضه کرم مول کم نیارم و چیزی بگم که بگنجه، ولی دیدم بستن نیش دختره به کرهگیری از استخونای خفیف من نمیارزه. پس یه جور که انگار من نبودم صبحیا بودن پیچیدم سمت آشپزخونه؛ شاید جای ماست یه نون خشک پیدا شه واسه سق زدن.
Read more
از در در اومدم و چیزی به چیزی شدم. اگر فکر بد نمیکنین بگم یه جور مورمورطور. آخه دیدم یه دختره پلنگ مقدار چنبره زده روی دستای سبحانه، داره ناخوناش رو تیز میکنه. میگم: خانوم کی باشن؟ میگه: خانم که به شما چه البته! ولی برای اطلاعات عمومیت میگم که «عارضه جون» دختر خالهام هستن.
میگم: خاصیتشون چیه؟ میگه: من خاصیت ماصیت حالیم نمیشه ولی دو دقیقه دیگه اینجا وایسی عوارضش رو میکنم تو چشمات. میگم: اون موقع که ناخونت تیز نبود چشم و چال ما رو هر خطری تهدید میکرد. حالا که کار به ناخون تیزی هم رسیده، فبه المراد. من برم ماست بخورم. میگه: ماست نداریم.
میگم: دیشب خریدم که. میگه: شد مایه ماسک پوست. میگم: یعنی قدر یه لیس ماست ته سطل نمونده؟ میگه: حالا تو ماست خور نبودی. چی شده ماست خور شدی با این وضع هزینهها؟ یکم به فکر اقتصاد خانواده باش. همش که من نباید تنها تنها به فکر باشم. میگم: الان تنها تنها به فکری ماست رو کردی ماسک. دو تا دوتا به فکر بودی چی میشد اقتصاد خانوار. میگه: میبینی عارضه جون چه زندگی پلشتی دارم من؟
.
عارضه جون یه نچ نچ خفیفی کرد و همینطور که نگاه تیزپلنگیش من رو میدرید، سوهان رو زمین گذاشت؛ دست برد سمت کیفش.
آدمیزاد باید جهت احتیاط رو با این پلنگهای خوش خط و خال رعایت کنه. لذا خودم رو گسیختم و جستم کمی دور که اگر به سلاح سردی خواست جریحه دارم کنه، فرصت فرار برقرار باشه. همینطور که دستش تو کیف لول میخورد رو به من گفت: شما که انقدر زود خسته میشی نباید وارد زندگی زناشویی میشدی. سبحانه جون این قماش مردا رو من میشناسم. بیخود اعتماد کردی. میگم: کدوم قماش؟ میگه: همین شما. میگم: شما از کدوم زاویه من رو می بینی که این طور قضاوت میکنی؟
.
سوسه بیا طور یه چشمه اومد برای سبحانه که یعنی تحویل بگیر و شونه هم بالا انداخت که یعنی هیچی دیگه دقیقا همین قماش. سبحانه هم یه جور که انگار دم بوفالو رو لگد کرده باشی خروشان سمت من بُراق شده، میگه: از کی تا حالا دیدنی شدی تو بیریخت؟ جای ماست میکنمت تو گونی ازت کره میگیرمها.
عارضه جون نیشش خفیف باز شد و یه پغی هم کرد که بفهمم داره ته دلش ریز از سوزش من میخنده.
خواستم جلو عارضه کرم مول کم نیارم و چیزی بگم که بگنجه، ولی دیدم بستن نیش دختره به کرهگیری از استخونای خفیف من نمیارزه. پس یه جور که انگار من نبودم صبحیا بودن پیچیدم سمت آشپزخونه؛ شاید جای ماست یه نون خشک پیدا شه واسه سق زدن.
Media Removed
. یک پدیده عجیب به نام «ندای باطل» وجود دارد. در این پدیده، شما برای يک ثانیه حس میکنید میخواهید ماشین خود را به ترافیک بکوبانید یا پیچ نزدیک دره را نپیچید! این پدیده در زندگی ما از حالت پدیده درآمده و به یک اصل تبدیل شده است که جواب ندا را با «چشم، همین الان» پاسخ میدهیم. مثلا در این مدت که همه از پوشک ...
.
یک پدیده عجیب به نام «ندای باطل» وجود دارد. در این پدیده، شما برای يک ثانیه حس میکنید میخواهید ماشین خود را به ترافیک بکوبانید یا پیچ نزدیک دره را نپیچید! این پدیده در زندگی ما از حالت پدیده درآمده و به یک اصل تبدیل شده است که جواب ندا را با «چشم، همین الان» پاسخ میدهیم. مثلا در این مدت که همه از پوشک و امثالهم حرف میزنند، خواهرم آمد و گفت که بالاخره تلاششان جواب داد و باردار است. اشک شوق شوهرخواهرم را امان نمیداد. پدر و مادرم به پهنای صورت لبخند میزدند و پچ پچ کنان و سرانگشتی خرج سیسمونی را حساب میکردند و وقتی سرانگشتانشان کم آمد ماشین حساب درآوردند. آنها خاطرات کودکی ما را مرور میکردند و میگفتند که هیچ وقت به موقع تلاش نمیکردیم.
.
یا وقتی ندایی به برادرم گفت الان وقت زن گرفتنات است نه بیست سال پیش که در دهه سوم زندگیات بودی، همه را کنار زد و دست گذاشت روی ندا. او به این اعتقاد رسیده که کاش خرد الانش را آن موقع داشت.
.
زیرا بعد از این همه پسانداز تازه به همان نقطه بیست سال پیشَش رسیده و اگر باز هم صبر کند، گل و شیرینی شب خواستگاری را هم نمیتواند بخرد.
.
اما گل سرسبد این پدیده در خانواده خودم بودم؛ در جلسهای که با رییسم برای شنیدن ندارمهایش داشتم، یک ثانیه حس کردم دلم میخواهد میز را روی صورت او برگردانم. دست انداختم زیر میز و در یک آن با قدرت کشیدمش بالا. میز سنگین بود و دستهایم در رفت و به صورتم خورد. با اینکه میز برنگشت اما نتوانستم ثابت کنم تفریحی دستم را به صورتم میکوبانم. چون موقع این حرکت از صندلی بلند شده و اصطلاح برو بابا را که فکر میکردم در دلم گفتم، بلند گفته بودم. ولی خدا را شکر رییسم آدم منطقیای بود و اخراجم نکرد؛ چون برای من نصف حقوق وزارت کار فرقی با خود حقوق وزارت کار ندارد.
Read more
یک پدیده عجیب به نام «ندای باطل» وجود دارد. در این پدیده، شما برای يک ثانیه حس میکنید میخواهید ماشین خود را به ترافیک بکوبانید یا پیچ نزدیک دره را نپیچید! این پدیده در زندگی ما از حالت پدیده درآمده و به یک اصل تبدیل شده است که جواب ندا را با «چشم، همین الان» پاسخ میدهیم. مثلا در این مدت که همه از پوشک و امثالهم حرف میزنند، خواهرم آمد و گفت که بالاخره تلاششان جواب داد و باردار است. اشک شوق شوهرخواهرم را امان نمیداد. پدر و مادرم به پهنای صورت لبخند میزدند و پچ پچ کنان و سرانگشتی خرج سیسمونی را حساب میکردند و وقتی سرانگشتانشان کم آمد ماشین حساب درآوردند. آنها خاطرات کودکی ما را مرور میکردند و میگفتند که هیچ وقت به موقع تلاش نمیکردیم.
.
یا وقتی ندایی به برادرم گفت الان وقت زن گرفتنات است نه بیست سال پیش که در دهه سوم زندگیات بودی، همه را کنار زد و دست گذاشت روی ندا. او به این اعتقاد رسیده که کاش خرد الانش را آن موقع داشت.
.
زیرا بعد از این همه پسانداز تازه به همان نقطه بیست سال پیشَش رسیده و اگر باز هم صبر کند، گل و شیرینی شب خواستگاری را هم نمیتواند بخرد.
.
اما گل سرسبد این پدیده در خانواده خودم بودم؛ در جلسهای که با رییسم برای شنیدن ندارمهایش داشتم، یک ثانیه حس کردم دلم میخواهد میز را روی صورت او برگردانم. دست انداختم زیر میز و در یک آن با قدرت کشیدمش بالا. میز سنگین بود و دستهایم در رفت و به صورتم خورد. با اینکه میز برنگشت اما نتوانستم ثابت کنم تفریحی دستم را به صورتم میکوبانم. چون موقع این حرکت از صندلی بلند شده و اصطلاح برو بابا را که فکر میکردم در دلم گفتم، بلند گفته بودم. ولی خدا را شکر رییسم آدم منطقیای بود و اخراجم نکرد؛ چون برای من نصف حقوق وزارت کار فرقی با خود حقوق وزارت کار ندارد.
Media Removed
. دلا دیدی که آن دردانه فرزند چه راحت میزند بر پوشکش گند . جدا از خرج دارو و غذایش طلای پنبهای بستم به پایش . کمی کمتر بخور ای دختر خوب پسر جانم برو دیگر لب جوب . «شود چون بید لرزان سرو آزاد» نگاهش تا به نرخ پوشک افتاد . چه میشد گربهسان باشی و بیباک بریزی روی اعمالت کمی خاک . و یا چون ...
.
دلا دیدی که آن دردانه فرزند
چه راحت میزند بر پوشکش گند .
جدا از خرج دارو و غذایش
طلای پنبهای بستم به پایش .
کمی کمتر بخور ای دختر خوب
پسر جانم برو دیگر لب جوب
.
«شود چون بید لرزان سرو آزاد»
نگاهش تا به نرخ پوشک افتاد .
چه میشد گربهسان باشی و بیباک
بریزی روی اعمالت کمی خاک .
و یا چون کفتران، بی قید و خشنود
برایت شیشه در حکم خلا بود .
چه میشد یبس باشی مثل پلویز
شماره دو برایت میشدش جیز .
چه میشد از همان روز تولد
زبان را باز میکردی تو سرخود .
اخیرا شیر هم بیقید و بندی
شنیدم میشود سهمیه بندی .
خلاصه قوز بر بالای قوزه
رعایت کن تو هم این چند روزه
.
«دوتا شد قامتم همچون کمانی»
همان بهتر که در بطنم بمانی .
که امکانات آنجا لاکچری بود
نیا مادر به قربان تو... بدرود
Read more
دلا دیدی که آن دردانه فرزند
چه راحت میزند بر پوشکش گند .
جدا از خرج دارو و غذایش
طلای پنبهای بستم به پایش .
کمی کمتر بخور ای دختر خوب
پسر جانم برو دیگر لب جوب
.
«شود چون بید لرزان سرو آزاد»
نگاهش تا به نرخ پوشک افتاد .
چه میشد گربهسان باشی و بیباک
بریزی روی اعمالت کمی خاک .
و یا چون کفتران، بی قید و خشنود
برایت شیشه در حکم خلا بود .
چه میشد یبس باشی مثل پلویز
شماره دو برایت میشدش جیز .
چه میشد از همان روز تولد
زبان را باز میکردی تو سرخود .
اخیرا شیر هم بیقید و بندی
شنیدم میشود سهمیه بندی .
خلاصه قوز بر بالای قوزه
رعایت کن تو هم این چند روزه
.
«دوتا شد قامتم همچون کمانی»
همان بهتر که در بطنم بمانی .
که امکانات آنجا لاکچری بود
نیا مادر به قربان تو... بدرود
Media Removed
. خیلیا به من میگن شما که نویسنده برنامه خندانندهشو بودی، خودت چرا تا حالا استنداپ اجرا نکردی؟ واقعیت اینه که اتفاقا به اجرای استنداپ فکر کردم اما یه چیز باعث شده سراغش نرم. اونم اینه که مطمئنم با اولین اجرای استنداپم، اون دو زار آبرویی که توی نویسندگی داشتم هم به باد میره! بعدشم من کلا توی زندگیم ...
.
خیلیا به من میگن شما که نویسنده برنامه خندانندهشو بودی، خودت چرا تا حالا استنداپ اجرا نکردی؟ واقعیت اینه که اتفاقا به اجرای استنداپ فکر کردم اما یه چیز باعث شده سراغش نرم. اونم اینه که مطمئنم با اولین اجرای استنداپم، اون دو زار آبرویی که توی نویسندگی داشتم هم به باد میره! بعدشم من کلا توی زندگیم سه بار جلوی دوربین قرار گرفتم! بار اول ده سال پیش بود که سر مزار مادربزرگم فیلم میگرفتن و سه ثانیه از منم هست که توش دستم تا آرنج توی دهنمه و دارم حلوایی که خوردم رو تمیز میکنم! دومیش یه فیلم کوتاه درباره فیلم آپارتمان (بیلی وایلدر) بود که خودم ساختم، که چون کسی حاضر نشد توش بازی کنه، مجبور شدم خودم بازی کنم! برای همین توی اون سکانسها مجبور شدم دوربین رو روی طاقچه بذارم تا فیلم بگیره! (چون آخه فیلمبردار هم نداشتم! نمیدونم کلا چرا کسی حاضر نبود همکاری کنه باهام!) ولی خب فیلم بازخوردهای بشدت مثبتی برام داشت. یادمه وقتی به جشنواره فیلم جوان فرستادم، آقای تارخ که داور بود فقط یک سوال ازم پرسید: «که اصلا فیلم آپارتمان بیلی وایلدر رو دیدی؟» سومین تجربهم هم توی همین خندوانه بود که در حد شش ثانیه جلوی دوربین آقای کریمی توی اتاق اعترافات بودم و نقشم فقط این بود که فکر میکردم این اتاق توالت فرنگیه و دنبال دستمال توالت میگشتم! که یادمه وقتی بابام دید، گفت: «ای کاش فقط به نویسندگی بسنده کنی! بذار وقتی مُردی حداقل بتونیم الکی ادعا کنیم آدم عمیقی بودی!»
.
ولی از این مسائل که بگذریم، بنظرم نویسندهها خیلی طفلکیان... بذارید چند تا از تجارب خندوانهایم رو بگم براتون:
.
یه بارم حس کردم یکی از بچهها از متنی که نوشتم یه کم ناراحته! حالا چرا این حسو داشتم؟ چون آدمی که دور اول، اول شده بود، دور دوم با متنِ من که در مورد شایسته سالاری بود، نفرِ آخر شد! رفتم گفتم آقا من عذر میخوام. نمیدونستم موضوع اینقدر حساسه که نصفش پخش میشه فقط! گفت: کاش میذاشتی آدمای شایستهتر در جایگاهت باشن، ای کاش عوض نوشتنِ اون متن، از خودت شروع میکردی!
.
سر استنداپ نجات سهیل غلامرضاپور مادرم گفت مهرداد سهیل خیلی بامزهس، اگه حذف بشه آق والدینت میکنم! گفتم مادرِ من، دیر گفتی، سهیل ضبط شد و اتفاقا حذف شد! ما نمیدونستیم سهیل قراره استنداپ نجات اجرا کنه، متن آماده نکردیم! که مامانم گفت: شاید بخاطر همین رفتاراته که بابات چند ساله از خونه بیرونت کرده و جواب سلامت رو هم نمیده! حالم ازت بهم میخوره!
.
یکی از نقاط درخشان کاریم سر استنداپ یک چهارم نهایی محمد معتضدی بود.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇
Read more
خیلیا به من میگن شما که نویسنده برنامه خندانندهشو بودی، خودت چرا تا حالا استنداپ اجرا نکردی؟ واقعیت اینه که اتفاقا به اجرای استنداپ فکر کردم اما یه چیز باعث شده سراغش نرم. اونم اینه که مطمئنم با اولین اجرای استنداپم، اون دو زار آبرویی که توی نویسندگی داشتم هم به باد میره! بعدشم من کلا توی زندگیم سه بار جلوی دوربین قرار گرفتم! بار اول ده سال پیش بود که سر مزار مادربزرگم فیلم میگرفتن و سه ثانیه از منم هست که توش دستم تا آرنج توی دهنمه و دارم حلوایی که خوردم رو تمیز میکنم! دومیش یه فیلم کوتاه درباره فیلم آپارتمان (بیلی وایلدر) بود که خودم ساختم، که چون کسی حاضر نشد توش بازی کنه، مجبور شدم خودم بازی کنم! برای همین توی اون سکانسها مجبور شدم دوربین رو روی طاقچه بذارم تا فیلم بگیره! (چون آخه فیلمبردار هم نداشتم! نمیدونم کلا چرا کسی حاضر نبود همکاری کنه باهام!) ولی خب فیلم بازخوردهای بشدت مثبتی برام داشت. یادمه وقتی به جشنواره فیلم جوان فرستادم، آقای تارخ که داور بود فقط یک سوال ازم پرسید: «که اصلا فیلم آپارتمان بیلی وایلدر رو دیدی؟» سومین تجربهم هم توی همین خندوانه بود که در حد شش ثانیه جلوی دوربین آقای کریمی توی اتاق اعترافات بودم و نقشم فقط این بود که فکر میکردم این اتاق توالت فرنگیه و دنبال دستمال توالت میگشتم! که یادمه وقتی بابام دید، گفت: «ای کاش فقط به نویسندگی بسنده کنی! بذار وقتی مُردی حداقل بتونیم الکی ادعا کنیم آدم عمیقی بودی!»
.
ولی از این مسائل که بگذریم، بنظرم نویسندهها خیلی طفلکیان... بذارید چند تا از تجارب خندوانهایم رو بگم براتون:
.
یه بارم حس کردم یکی از بچهها از متنی که نوشتم یه کم ناراحته! حالا چرا این حسو داشتم؟ چون آدمی که دور اول، اول شده بود، دور دوم با متنِ من که در مورد شایسته سالاری بود، نفرِ آخر شد! رفتم گفتم آقا من عذر میخوام. نمیدونستم موضوع اینقدر حساسه که نصفش پخش میشه فقط! گفت: کاش میذاشتی آدمای شایستهتر در جایگاهت باشن، ای کاش عوض نوشتنِ اون متن، از خودت شروع میکردی!
.
سر استنداپ نجات سهیل غلامرضاپور مادرم گفت مهرداد سهیل خیلی بامزهس، اگه حذف بشه آق والدینت میکنم! گفتم مادرِ من، دیر گفتی، سهیل ضبط شد و اتفاقا حذف شد! ما نمیدونستیم سهیل قراره استنداپ نجات اجرا کنه، متن آماده نکردیم! که مامانم گفت: شاید بخاطر همین رفتاراته که بابات چند ساله از خونه بیرونت کرده و جواب سلامت رو هم نمیده! حالم ازت بهم میخوره!
.
یکی از نقاط درخشان کاریم سر استنداپ یک چهارم نهایی محمد معتضدی بود.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇
Media Removed
. مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش ...
.
مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش کنیم و محمود که پدرش معلم دینی بود در رقابت با هم باشیم تا به قول جوانهای امروز، مخش را بزنیم.
.
از یک جایي به بعد دیگر مخ زدنی در کار نبود و اسم مرجان هم کنار اسم ما چند پسربچه قرار گرفت تا همه بشویم بچههای بنبست امیر افشار. از جایی که دیگر بزرگ شده بودیم و روی لب و صورت ما پسرها به قول معروف سبز شده بود و به آن افتخار میکردیم و مرجان میخندید و میگفت چه آشغالی شدید شماها. از جایی که دیگر سال آخر دبیرستان بودیم و خر میزدیم برای کنکور. از جایی که معروفترین جزوه کنکور، جزوه رزمندگان بود و هنوز این همه کلاسهای مختلف نبود. از جایی که قبولیها را توی روزنامه میزدند و هنوز اینترنت و تلگرام و فضای مجازی نبود.
.
همه از یک هفته قبل استرس نتیجه را داشتیم و هر کدام از ما اگر قبول نشده بود باید میرفت سربازی و این که همه دانشگاه قبول شویم و با هم برویم و با هم برگردیم را خیال میکردیم و چیزهایی بیشتر هم حتی.
.
آن سالها نتایج کنکور توسط روزنامه کیهان یا اطلاعات منتشر میشد و ملت همانجا جلوی کیوسک روزنامههايي كه خریده بودند ايستاده یا پهن زمین ورق میزدند تا مثلا به حرف میم برسند و بگردند تا مثلا فرید منیری را پیدا کنند. ماجرا وقتی پیچیده میشد که بیست و شش فرید منیری پشت هم ردیف شده باشند و شماره داوطلبی هم همراهت نباشد. آن وسط مردمی هم كه دورت جمع شده بودند دیدنی بودند که هر کدام اسم و فامیل یک نفر را میبرد و میگفت ببین قبول شده یا نه. اما چه لذت غریبی داشت وقت بالا و پایین کردن اسامی به فامیلی خودت میرسیدی و بعد میدیدی چقدر «قدیمی» در شهرهای مختلف کشور وجود دارند که ممکن است نسبتی با تو داشته باشند و همین نکته باعث افتخار بود وقتی آن سالها امکانات برای افتخار کردن هم کم بود.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Read more
مرجان تنها دختر بنبست امیرافشار بود تا ما یعنی من، سعید و مجید که دوقلو بودند، مهدی که فوتبالش خوب بود و شوتهای کاتدار جالبی میزد تا مهدی کاتول صدایش کنیم یا مهدی اِدر وقتی شبیه بازیکن معروف تیم ملی فوتبال برزیل بود، فرید و مصطفی که برادر بودند ولی فرید خیلی قدبلند و لاغر بود تا نردبون صدایش کنیم و محمود که پدرش معلم دینی بود در رقابت با هم باشیم تا به قول جوانهای امروز، مخش را بزنیم.
.
از یک جایي به بعد دیگر مخ زدنی در کار نبود و اسم مرجان هم کنار اسم ما چند پسربچه قرار گرفت تا همه بشویم بچههای بنبست امیر افشار. از جایی که دیگر بزرگ شده بودیم و روی لب و صورت ما پسرها به قول معروف سبز شده بود و به آن افتخار میکردیم و مرجان میخندید و میگفت چه آشغالی شدید شماها. از جایی که دیگر سال آخر دبیرستان بودیم و خر میزدیم برای کنکور. از جایی که معروفترین جزوه کنکور، جزوه رزمندگان بود و هنوز این همه کلاسهای مختلف نبود. از جایی که قبولیها را توی روزنامه میزدند و هنوز اینترنت و تلگرام و فضای مجازی نبود.
.
همه از یک هفته قبل استرس نتیجه را داشتیم و هر کدام از ما اگر قبول نشده بود باید میرفت سربازی و این که همه دانشگاه قبول شویم و با هم برویم و با هم برگردیم را خیال میکردیم و چیزهایی بیشتر هم حتی.
.
آن سالها نتایج کنکور توسط روزنامه کیهان یا اطلاعات منتشر میشد و ملت همانجا جلوی کیوسک روزنامههايي كه خریده بودند ايستاده یا پهن زمین ورق میزدند تا مثلا به حرف میم برسند و بگردند تا مثلا فرید منیری را پیدا کنند. ماجرا وقتی پیچیده میشد که بیست و شش فرید منیری پشت هم ردیف شده باشند و شماره داوطلبی هم همراهت نباشد. آن وسط مردمی هم كه دورت جمع شده بودند دیدنی بودند که هر کدام اسم و فامیل یک نفر را میبرد و میگفت ببین قبول شده یا نه. اما چه لذت غریبی داشت وقت بالا و پایین کردن اسامی به فامیلی خودت میرسیدی و بعد میدیدی چقدر «قدیمی» در شهرهای مختلف کشور وجود دارند که ممکن است نسبتی با تو داشته باشند و همین نکته باعث افتخار بود وقتی آن سالها امکانات برای افتخار کردن هم کم بود.
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇
Media Removed
. پیدا کردن دوست مناسب و نزدیک در خارج همیشه برای یک مهاجر سخت و طاقت فرساست. رافائل و امی همسایههای واحد بغلی ما بودند و حدود ده دوازده سالی میشد که از ایتالیا به کانادا مهاجرت کرده بودند. مادر رافائل هم حدود پنج سال میشد که به جمع آنها اضافه شده بود. هر چند مامان رافائل یه کلمه انگلیسی بلد نبود ...
.
پیدا کردن دوست مناسب و نزدیک در خارج همیشه برای یک مهاجر سخت و طاقت فرساست. رافائل و امی همسایههای واحد بغلی ما بودند و حدود ده دوازده سالی میشد که از ایتالیا به کانادا مهاجرت کرده بودند. مادر رافائل هم حدود پنج سال میشد که به جمع آنها اضافه شده بود. هر چند مامان رافائل یه کلمه انگلیسی بلد نبود و بالطبع ما هم ایتالیایی نمیفهمیدیم، ولی روابط فرهنگیمان باعث شده بود که خلا زبان جایش را با چیزهای دیگری پر کند. مثلا اینکه یک بار مامان رافائل برای ما یک ظرف اسپاگتی خارجی با طعم اوراگانو و سس پستو فرستاد و در عوضش مامان هم دو روز بعدش یک قابلمه ماکارونی چرب با تهدیگ سیبزمینی برایشان برد و تاکید هم کرد؛ تازه! یو شوود ترای ایت ویت سس خرسی! و یک جوری غیرمستقیم بهشان ثابت کرد که رو دست ماکارونی رب گوجه آریایی هنو هیچکی نیومده داداش!
.
دو سه ماهی نگذشته بود که از بد حادثه مامان رافائل سکته کرد و ویلچر نشین شد. پیرزن طفلکی که تا آن موقع یک جا بند نبود، حالا باید صبح تا عصر يك گوشه مینشست تا پرستارش همه کارهایش را انجام دهد.
.
تا اینکه یک روز تقریبا سر صبح بود که با سر و صدای مامان رافائل از خواب بیدارشدیم. همه میدانستیم که آن ساعت کسی خانه نیست. ولی علیالقاعده میبایستی پرستار آنجا باشد. با این حال کنجکاو شدیم و هر چهارتایی گوشهایمان را چسباندیم به دیوار تا بهتر متوجه قضایا شویم. اما وقتی صداها بلندتر شد بیشتر نگران شدیم. مامان گفت که بهتر است با خود رافائل تماس بگیریم ولی بابا تاکید میکرد که خودمان یک جوری حلش میکنیم. به خاطر همین با چهار،پنج تا حرکت رفت و برگشت درب ورودی واحد را شکست و عینهو لاک پشتهای نینجا معلق زنان وارد خانه شد.
.
طبق چیزی که انتظار داشتیم پیرزن بیچاره یک گوشه نشسته بود و بلند بلند تکرار می کرد «ایل باانیو، ایل باااانیو»
.
بابا در همان حالت نیم خیز به صورت مامان رافائل خیره شد و بعد انگار که یکهو چیزی کشف کرده باشد، پرید پای ویلچر و گفت: الساندرو نستا، جیانلوکا پالیوکا! بعد هم با حالت عاقل اندر سفیهی به ما گفت: بنده خدا حوصلهاش سر رفته، داره اعضاي اصلی تیم ملی ایتالیا رو واسه خودش یادآوری میکنه! بذار کمکش کنیم...
.
هنوز بابا داشت توضیح میداد که پیرزن بیچاره دوباره گفت: ایل بانیو!
.
و بابا هم که خوشش آمده بود برگشت و به من نگاهی کرد و پرسید؛ اون ژیگول مو بلنده کی بود پنالتی رو تو فینال خراب کرد؟! هاان، آهان، باجیو.. حاج خانم، روبرتو باجیو!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇👇
Read more
پیدا کردن دوست مناسب و نزدیک در خارج همیشه برای یک مهاجر سخت و طاقت فرساست. رافائل و امی همسایههای واحد بغلی ما بودند و حدود ده دوازده سالی میشد که از ایتالیا به کانادا مهاجرت کرده بودند. مادر رافائل هم حدود پنج سال میشد که به جمع آنها اضافه شده بود. هر چند مامان رافائل یه کلمه انگلیسی بلد نبود و بالطبع ما هم ایتالیایی نمیفهمیدیم، ولی روابط فرهنگیمان باعث شده بود که خلا زبان جایش را با چیزهای دیگری پر کند. مثلا اینکه یک بار مامان رافائل برای ما یک ظرف اسپاگتی خارجی با طعم اوراگانو و سس پستو فرستاد و در عوضش مامان هم دو روز بعدش یک قابلمه ماکارونی چرب با تهدیگ سیبزمینی برایشان برد و تاکید هم کرد؛ تازه! یو شوود ترای ایت ویت سس خرسی! و یک جوری غیرمستقیم بهشان ثابت کرد که رو دست ماکارونی رب گوجه آریایی هنو هیچکی نیومده داداش!
.
دو سه ماهی نگذشته بود که از بد حادثه مامان رافائل سکته کرد و ویلچر نشین شد. پیرزن طفلکی که تا آن موقع یک جا بند نبود، حالا باید صبح تا عصر يك گوشه مینشست تا پرستارش همه کارهایش را انجام دهد.
.
تا اینکه یک روز تقریبا سر صبح بود که با سر و صدای مامان رافائل از خواب بیدارشدیم. همه میدانستیم که آن ساعت کسی خانه نیست. ولی علیالقاعده میبایستی پرستار آنجا باشد. با این حال کنجکاو شدیم و هر چهارتایی گوشهایمان را چسباندیم به دیوار تا بهتر متوجه قضایا شویم. اما وقتی صداها بلندتر شد بیشتر نگران شدیم. مامان گفت که بهتر است با خود رافائل تماس بگیریم ولی بابا تاکید میکرد که خودمان یک جوری حلش میکنیم. به خاطر همین با چهار،پنج تا حرکت رفت و برگشت درب ورودی واحد را شکست و عینهو لاک پشتهای نینجا معلق زنان وارد خانه شد.
.
طبق چیزی که انتظار داشتیم پیرزن بیچاره یک گوشه نشسته بود و بلند بلند تکرار می کرد «ایل باانیو، ایل باااانیو»
.
بابا در همان حالت نیم خیز به صورت مامان رافائل خیره شد و بعد انگار که یکهو چیزی کشف کرده باشد، پرید پای ویلچر و گفت: الساندرو نستا، جیانلوکا پالیوکا! بعد هم با حالت عاقل اندر سفیهی به ما گفت: بنده خدا حوصلهاش سر رفته، داره اعضاي اصلی تیم ملی ایتالیا رو واسه خودش یادآوری میکنه! بذار کمکش کنیم...
.
هنوز بابا داشت توضیح میداد که پیرزن بیچاره دوباره گفت: ایل بانیو!
.
و بابا هم که خوشش آمده بود برگشت و به من نگاهی کرد و پرسید؛ اون ژیگول مو بلنده کی بود پنالتی رو تو فینال خراب کرد؟! هاان، آهان، باجیو.. حاج خانم، روبرتو باجیو!
.
بقیه در کامنت اول 👇👇👇👇
Loading...